دنیا فقط به دیدن تو میارزد
رقیه توسلی
«خانجان» با خاکستر ظرفها را میشست. میگفت جلا میافتند. میگفت گل و گیاه خانه گردنمان حق دارند. کس و کارشانیم. آب و نور و خاکشان را فقط نمیگفت. میگفت تکریم! باید تکریمشان کنیم. باید دوست داشتن بلد باشیم.
قید کلاس آنلاین مهمی را میزنم و جایش دو ساعت وقت دست و پا میکنم برای احوالپرسی از «فرشتهجان». 6سالی میشود این اسم را گذاشتهام رویش... بنده خدا را از همان اول احوالپرسی، سؤالپیچ میکنم. از بچهها میپرسم. از اکرم و محبوبه و حمید و امید. سراغ میگیرم از کپسول آقاامید که میگفتند پیدا نمیشود. از دانشگاه محبوبه و بیتابیهای اکرم. از روند قولهای تازه جناب مدیر کل بهزیستی. به همهشان مرتب و منظم جواب میدهد. تازه آن آخرها متوجه میشوم اصلاً حال و روز خودش را جویا نشدهام و از آرتروز، زانودرد و حساسیت شدید دستهایش نپرسیدهام.
فرشتهجان، مادر چهار معلول است که 37سال به پای بچههایش نشسته. محبوبهاش ناشنواست، امید و حمیدش معلول ذهنیاند و اکرمش هم.
حرفها را زدهایم و میخواهیم خداحافظی کنیم که امید میآید گوشی را به زور از مادرش میگیرد. آن وقت با ذوقی که خدا میداند چقدر حال
خوب کن است میگوید؛ خاله! آ خاله! داریم میریم پیش امام رضا. والا چند روز دیگه میریم مَشَد.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا! یا غریب الغربا!
دلم هُرّی میریزد پایین. دلتنگ و دلشاد میشوم. ذوق میکنم. فقط آن بالایی میداند چقدر این خانواده محتاج این سفر و این میهمانیاند. چه خوش خبری کرد این آقاامید! به فرشتهخانم میگویم: به سلامتی ... به قول مادربزرگم آقا بهترینه. تو مرامش نیست زائری رو دست خالی برگردونه ولایتش.
پینوشت
«خانجان» راست میگفت. آدم باید زندگیاش را جلا بدهد.
قید کلاس آنلاین مهمی را میزنم و جایش دو ساعت وقت دست و پا میکنم برای احوالپرسی از «فرشتهجان». 6سالی میشود این اسم را گذاشتهام رویش... بنده خدا را از همان اول احوالپرسی، سؤالپیچ میکنم. از بچهها میپرسم. از اکرم و محبوبه و حمید و امید. سراغ میگیرم از کپسول آقاامید که میگفتند پیدا نمیشود. از دانشگاه محبوبه و بیتابیهای اکرم. از روند قولهای تازه جناب مدیر کل بهزیستی. به همهشان مرتب و منظم جواب میدهد. تازه آن آخرها متوجه میشوم اصلاً حال و روز خودش را جویا نشدهام و از آرتروز، زانودرد و حساسیت شدید دستهایش نپرسیدهام.
فرشتهجان، مادر چهار معلول است که 37سال به پای بچههایش نشسته. محبوبهاش ناشنواست، امید و حمیدش معلول ذهنیاند و اکرمش هم.
حرفها را زدهایم و میخواهیم خداحافظی کنیم که امید میآید گوشی را به زور از مادرش میگیرد. آن وقت با ذوقی که خدا میداند چقدر حال
خوب کن است میگوید؛ خاله! آ خاله! داریم میریم پیش امام رضا. والا چند روز دیگه میریم مَشَد.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا! یا غریب الغربا!
دلم هُرّی میریزد پایین. دلتنگ و دلشاد میشوم. ذوق میکنم. فقط آن بالایی میداند چقدر این خانواده محتاج این سفر و این میهمانیاند. چه خوش خبری کرد این آقاامید! به فرشتهخانم میگویم: به سلامتی ... به قول مادربزرگم آقا بهترینه. تو مرامش نیست زائری رو دست خالی برگردونه ولایتش.
پینوشت
«خانجان» راست میگفت. آدم باید زندگیاش را جلا بدهد.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
نقش مهم زیارت در آیین «هندو»
-
شده معطر « شمیم رضوان» ز عطر گلهایت
-
فرق بزرگی و بزرگواری
-
دنیا فقط به دیدن تو میارزد
-
مسیرهای آسانتر برای رسیدن به رواق «دارالحجه»
-
رونق کتابخوانی در مشهد عهد صفوی
-
تکمیل ظرفیت حضور در اجتماع «سلام فرمانده»
-
طلبهای که با کمکهای 2 هزار تومانی ۳۵ معتاد را ترک داد
-
تضاد فرهنگ کلان اسلامی با غربی در مقوله جمعیت
-
تحول در موزه آستان قدس رضوی یک مأموریت ضروری است
-
هر کس از عقلش فاصله گرفت، تو نیز از او فاصله بگیر