برات کربلا را خود حضرت داد
الهه ارجمندی
امروز شنبه بود. اول یک هفته کاری دیگر که پر بود از شلوغی و خستگی. هرچند جمعهها هم تعطیلی واقعی نداشت و شیفتی سر کار میآمد. قد راست کرد تا کمرش تق، صدا کند. دست روی پیشانی گذاشت و عرق را پاک کرد. هوای داخل اتاق آنقدرها هم گرم نبود اما هروقت تند تند کار انجام میداد، زیاد عرق میکرد. دستش فرز بود. نمیتوانست مثل سهیلاخانم کار تمیز کردن هر اتاق را بیشتر از یک ساعت طول بدهد. همین هم موجب شده بود آقاجلال، مدیر داخلی هتل حقوقش را بیشتر کند و موجب حسادت سهیلا خانم شود. دست خودش نبود. بین کار غرق میشد، زیر لب زیارت عاشورا زمزمه میکرد و نیم ساعته ملحفه تخت را عوض میکرد، جارو میزد. سرویس بهداشتی را خوب تمیز میکرد و حسابی شیشه پنجره را برق میانداخت. تمام دلخوشیاش این بود ساعت ناهار که میشد، غذایش را با همان قابلمه و سفره پارچهایاش به پشتبام هتل ببرد. اول سمت حرم و گنبد امام رضا(ع) سلام بدهد، امینالله و نمازش را بخواند و آخر سر، ناهارش را بخورد. بعد هم پاهایش را کمی مالش دهد و همانطور با امام رضا(ع) درددل کند. شکایتی از روزگار نداشت اما آرزوهای بزرگی میکرد، برای خودش نه، برای آینده دختر و پسر جوانش که همه زندگیاش بودند. زهرا کنکوری بود و رضا هم دانشجوی ارشد. آموزشگاه هم زبان درس میداد و شاگرد خصوصی میگرفت. تابستان هم اگر شاگرد کمتری داشت، شبها ماشین شوهرخالهاش را میگرفت و مسافرکشی میکرد. برای رضا هم سخت بود هنوزمادرش در هتل کار کند اما او نه از کار کردن عارش میآمد، نه خسته میشد. دلش فقط میخواست بچه ها را زودتر سروسامان دهد. بعد از آن اگر عمرش کفاف میکرد و پولش را داشت، به زیارت کربلا میرفت. شوهرش 24 سال بیشتر نداشت که از دنیا رفت. روی تاکسی کار میکرد و با همان ماشین هم تصادف کرد. خسارت صاحب ماشین هم افتاد گردن همسرش. اما زن قویتر از این حرفها بود. سر کار رفت و بچهها را تنهایی بزرگ کرد.
نه از کسی گلهای داشت و نه توقعی. هرچه حرف دل داشت به حرم میآورد و برای امام میگفت. آخرین لقمه کوکوسبزیاش را در دهان گذاشت و داشت فکر میکرد امروز چهارشنبه است و پس از ساعت کاری حتماً باید به زیارت برود که آقاجلال را روی پشت بام هتل دید.
همه میدانستند سالهاست او گوشهای از پشتبام برای خود سایبانی زده و روزهایی که سرد نباشد، ناهار و نماز را آنجاست. پاکتی دست آقا جلال بود و هیجانزده به نظر میرسید.
- مریم خانوم! آقای پناهی رو که میشناسی؟ همون مدیرکاروان زیارتی که از همدان اومدن. الان همه رفتن شهرشون و این رو برای شما داد، گفت:«برای همون خانمی که همیشه شال سبز گردنش داره...» باید زودتر برای گذرنامه اقدام کنی. میخواد یه سفر کربلا مهمونت کنه، بری پابوس امام حسین(ع)... دیدی بالاخره طلبیده شدی... این پولم داد کاراتو که کردی خودتو برسونی همدان... زمینی با اتوبوس میرن و...».
دیگر هیچ صدایی نمیشنید. به شال سبزش دست کشید.
افتخارش بود سید است. انگار توی خواب صدای آقاجلال را از دور میشنید، رو کرد به امام رضا(ع) و بغضش ترکید. انگار برات کربلا را خود آقا دستش داده بود.
نه از کسی گلهای داشت و نه توقعی. هرچه حرف دل داشت به حرم میآورد و برای امام میگفت. آخرین لقمه کوکوسبزیاش را در دهان گذاشت و داشت فکر میکرد امروز چهارشنبه است و پس از ساعت کاری حتماً باید به زیارت برود که آقاجلال را روی پشت بام هتل دید.
همه میدانستند سالهاست او گوشهای از پشتبام برای خود سایبانی زده و روزهایی که سرد نباشد، ناهار و نماز را آنجاست. پاکتی دست آقا جلال بود و هیجانزده به نظر میرسید.
- مریم خانوم! آقای پناهی رو که میشناسی؟ همون مدیرکاروان زیارتی که از همدان اومدن. الان همه رفتن شهرشون و این رو برای شما داد، گفت:«برای همون خانمی که همیشه شال سبز گردنش داره...» باید زودتر برای گذرنامه اقدام کنی. میخواد یه سفر کربلا مهمونت کنه، بری پابوس امام حسین(ع)... دیدی بالاخره طلبیده شدی... این پولم داد کاراتو که کردی خودتو برسونی همدان... زمینی با اتوبوس میرن و...».
دیگر هیچ صدایی نمیشنید. به شال سبزش دست کشید.
افتخارش بود سید است. انگار توی خواب صدای آقاجلال را از دور میشنید، رو کرد به امام رضا(ع) و بغضش ترکید. انگار برات کربلا را خود آقا دستش داده بود.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
گلریزان برای آزادی مادران زندانی
-
تجلی فصاحت علوی و فاطمی در زینب (س)
-
چاوشی زیارت
-
کمک برای آزادی بانوان بدهکار مالی خوشنودی حضرت رضا (ع) را به دنبال خواهد داشت
-
قصه مسلمان شدن وزیر زرتشتی خوارزمشاه
-
برات کربلا را خود حضرت داد
-
طنین خوش خاطرات یک نقارهچی
-
امام رضا(ع) را با ابزار رسانه به جهان معرفی کنیم
-
نقد باید سکه رایج عدالتخواهی باشد