عادتِ خوبم آرزوست!
رقیه توسلی
سکانس اول
- سیگارو چرا ترک نمیکنی؟ عادت بدچیزیه.
- انشاءالله که این ماه دست به پول اقساط بانک نزدی؟ چی بگم... امان از این عادت به درد نخوری که دارم.
- ببخشید چرا ماسک نزدین شما؟ نفسم بالا نمیاد، عادت ندارم.
- چرا صدای آهنگرو تو ماشین زیاد کردی این قدر؟ عادت دارم موقع لایی کشیدن، صدای آهنگ بلند باشه.
سکانس دوم
چند ساعت در هفته بندوبساطمان را برمیداریم و میرویم خانههایی که سالمند دارند. حقیقتاً آنها هم مثل پدر و مادر خودماناند. سلمانی و پیرایششان میکنیم. خوشگلشان میکنیم. باور نمیکنید خندههایشان قد یک تُن طلا میارزد. وقتی با چشم چروکشان نگاهمان میکنند، پایمان از زمین جدا میشود. سبک میشویم. اگر بگویم بال درمیآوریم دروغ نگفتهام. تکتکمان به این رفت و برگشتهای فوقالعاده نیاز داریم. ما یک تیمیم که عادت داریم علاوه بر کار در آرایشگاه شخصی، حالمان را این جوری خوب کنیم. اگر بدانید چقدر به این پدربزرگها و مادربزرگها وابستهایم. به نگاهشان، دعایشان، خندههای محجوبشان، خوشگلی بعد از اصلاحشان، به عاشقانههای سادهشان. اصلاً چند ساعت در هفته که پیش آنهاییم، بهشت ماست. همین عادت که برویم زیر بازارچه بچرخیم تا برای «ثریاجون» کاموای یشمی و سفید، برای «طلعتجون» برس مو، برای «طاهرهجون» شیرینی زبون و برای «زینتجون» صلواتشمار تازه بخریم.
همین که عادت کردیم گاهی بهشان زنگ بزنیم و صدای مخملیشان را از روی تخت و ایوان و جلو تلویزیون بشنویم. همین که آنها از خاطرات جوانی و قبراقی و تودل بروییشان بگویند برای ما. از گیسهای پرپشت و ابروهای کمانی و سرخاب سفیدآبی که هیچ وقت به کارشان نمیآمد و از پسر نجار و عطار و بزاز که عاقبت یک دل نه، صد دل خاطرخواهشان شدند.
پینوشت
طلعتجون تعریف میکرد: یک بار نشستم سرانگشتی عادتهای خوب و بدمُ سوا کردم. چشمت روز بد نبینه، نیم ساعت نگذشته بود که چندشم شد از خودم. رو کردم به آسمون گفتم عظمتتُ شکر، خدا! چه مهربون زدی پس کله طلعت! که بره دنبال یه طلعت جدید و قدیمی رو از پُل پرتش کنه پایین.
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: خود را به نيت نيكو و زيبا عادت ده، تا در خواستههايت كامياب شوى.
- سیگارو چرا ترک نمیکنی؟ عادت بدچیزیه.
- انشاءالله که این ماه دست به پول اقساط بانک نزدی؟ چی بگم... امان از این عادت به درد نخوری که دارم.
- ببخشید چرا ماسک نزدین شما؟ نفسم بالا نمیاد، عادت ندارم.
- چرا صدای آهنگرو تو ماشین زیاد کردی این قدر؟ عادت دارم موقع لایی کشیدن، صدای آهنگ بلند باشه.
سکانس دوم
چند ساعت در هفته بندوبساطمان را برمیداریم و میرویم خانههایی که سالمند دارند. حقیقتاً آنها هم مثل پدر و مادر خودماناند. سلمانی و پیرایششان میکنیم. خوشگلشان میکنیم. باور نمیکنید خندههایشان قد یک تُن طلا میارزد. وقتی با چشم چروکشان نگاهمان میکنند، پایمان از زمین جدا میشود. سبک میشویم. اگر بگویم بال درمیآوریم دروغ نگفتهام. تکتکمان به این رفت و برگشتهای فوقالعاده نیاز داریم. ما یک تیمیم که عادت داریم علاوه بر کار در آرایشگاه شخصی، حالمان را این جوری خوب کنیم. اگر بدانید چقدر به این پدربزرگها و مادربزرگها وابستهایم. به نگاهشان، دعایشان، خندههای محجوبشان، خوشگلی بعد از اصلاحشان، به عاشقانههای سادهشان. اصلاً چند ساعت در هفته که پیش آنهاییم، بهشت ماست. همین عادت که برویم زیر بازارچه بچرخیم تا برای «ثریاجون» کاموای یشمی و سفید، برای «طلعتجون» برس مو، برای «طاهرهجون» شیرینی زبون و برای «زینتجون» صلواتشمار تازه بخریم.
همین که عادت کردیم گاهی بهشان زنگ بزنیم و صدای مخملیشان را از روی تخت و ایوان و جلو تلویزیون بشنویم. همین که آنها از خاطرات جوانی و قبراقی و تودل بروییشان بگویند برای ما. از گیسهای پرپشت و ابروهای کمانی و سرخاب سفیدآبی که هیچ وقت به کارشان نمیآمد و از پسر نجار و عطار و بزاز که عاقبت یک دل نه، صد دل خاطرخواهشان شدند.
پینوشت
طلعتجون تعریف میکرد: یک بار نشستم سرانگشتی عادتهای خوب و بدمُ سوا کردم. چشمت روز بد نبینه، نیم ساعت نگذشته بود که چندشم شد از خودم. رو کردم به آسمون گفتم عظمتتُ شکر، خدا! چه مهربون زدی پس کله طلعت! که بره دنبال یه طلعت جدید و قدیمی رو از پُل پرتش کنه پایین.
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: خود را به نيت نيكو و زيبا عادت ده، تا در خواستههايت كامياب شوى.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه