میهمان خانه حضرت
الهه ارجمندی راد
دوماه پیش بود که آقاجان به مشهد مشرف شده بود. با دوستان بازنشستهاش بلیت اتوبوس خریده و برای اولین بار بدون خانواده، زائر
امام رضا(ع) شده بود. سالها کارگر شرکت نفت بود و مدتی هم شهرهای جنوبی کار کرده بود. مادرجان میگفت هوای آلوده عسلویه، ریههایش را خراب کرده و دیگر حقش این است در جایی خوش آب و هوا زندگی کند. آپارتمانشان در تهران را کرایه دادند و خودشان راهی روستایی خوش آب و هوا در حوالی تهران شدند. خانهای نقلی اجاره کرده بودند و حال هر دویشان آنجا بهتر بود. بچهها و نوهها هم وقتی از ترافیک، دود و شلوغی خسته میشدند، از تهران کنده و آخر هفته را میهمان خانه گرم و صمیمی پدر میشدند.
سرراه تنقلاتی میگرفتند تا کنار شومینه آقاجان زیر کرسی دور هم جمع شوند و تا خود صبح جمعه با هم گپ بزنند. آن جمعه مادرجان تنها بود. هم دلش مشهد بود و هم اولین بار بود از مردش جدا افتاده بود. سراغ پنجره رفت و دلش تا خود حرم پر کشید. کاش او هم کنار آقاجان در صحن انقلاب، پنجره فولاد را زیارت میکرد. عاشق پر کشیدن کبوترها و نقارهزنیهای دم غروب حرم بود. وقتی آقاجان با چمدانی پر از سوغات و یک قابلمه غذا از راه رسید، تمام دلتنگیها هم تمام شد. تمام لباسها، زرشک و زعفران و نبات، تسبیح و جانماز و مهرها یک طرف، غذای مهمانسرای حضرتی که در قابلمهای روحی کشیده شده بود، یک طرف. آقاجان میگفت قابلمه خادم آقاست، قسمتش بوده و خود خادم غذای سهمیهاش را به او تعارف کرده است. پیرمرد تا روزها، عکسهای آن سفر را ورق میزد و از رفقا و خاطراتش با آنها در این زیارت میگفت. از بازار رفتنها و نمازهای جماعت حرم، از چایی چایخانه حضرت و نمایشگاههای فرهنگی حرم. هنوز عطر آن قورمهسبزی حرم را به یاد دارم. نفری دوسه قاشقی قسمتمان شد اما همان هم کافی بود تا فکر کنی با آقاجان در این زیارت همراه شدهای.
«کاوه جان! ببین اینجا مقبره پیرپالاندوزه... برو اینترنت سرچ کن. چه عارف بزرگی بوده. من که نمیشناختمش. اونجا رفتیم فهمیدم».
عکسهای چهار پیرمرد مهربان را با چشم دنبال و هوس میکنم من هم یک بار به مشهد بروم.
انگار عطر آن برنج و قورمهسبزی و آن عکسها کار خودش را کرد و دلم به حضرت وصل شد. به ماه نکشید که بسیج دانشگاه برگه ثبتنام اردوی زیارتی مشهد مقدس را به تابلوی اعلاناتش وصل کرد. اسمم را که نوشتم، لیست هم بسته شد. قسمتم شده بود و امام خودش من را طلبیده بود. همه را به نشانه خوبی گرفتم و بارم را بستم. الان اینجایم. روبهروی پنجره فولادی که مادرجان آرزویش را دارد. کاش میتوانستم او را هم با خودم بیاورم. هرچند میدانم آقاجان قول داده امسال، دهه کرامت او را به اینجا بیاورد تا خودش دستمال سبزش را به این پنجره گره بزند.
به کاغذی که در دست دارم دوباره نگاه میکنم. ژتون مهمانسرای حضرت است. باورم نمیشود. حتی میهمانی در مهمانسرا هم قسمتم شد. دوباره به حضرت سلام میدهم و از صحن خارج میشوم تا به مهمانسرا بروم. همان قابلمه روحی هدیه را در دست دارم. باید برای مادرجان غذای حضرتی سوغاتی ببرم. این غذا یک نشانه است.
امام رضا(ع) شده بود. سالها کارگر شرکت نفت بود و مدتی هم شهرهای جنوبی کار کرده بود. مادرجان میگفت هوای آلوده عسلویه، ریههایش را خراب کرده و دیگر حقش این است در جایی خوش آب و هوا زندگی کند. آپارتمانشان در تهران را کرایه دادند و خودشان راهی روستایی خوش آب و هوا در حوالی تهران شدند. خانهای نقلی اجاره کرده بودند و حال هر دویشان آنجا بهتر بود. بچهها و نوهها هم وقتی از ترافیک، دود و شلوغی خسته میشدند، از تهران کنده و آخر هفته را میهمان خانه گرم و صمیمی پدر میشدند.
سرراه تنقلاتی میگرفتند تا کنار شومینه آقاجان زیر کرسی دور هم جمع شوند و تا خود صبح جمعه با هم گپ بزنند. آن جمعه مادرجان تنها بود. هم دلش مشهد بود و هم اولین بار بود از مردش جدا افتاده بود. سراغ پنجره رفت و دلش تا خود حرم پر کشید. کاش او هم کنار آقاجان در صحن انقلاب، پنجره فولاد را زیارت میکرد. عاشق پر کشیدن کبوترها و نقارهزنیهای دم غروب حرم بود. وقتی آقاجان با چمدانی پر از سوغات و یک قابلمه غذا از راه رسید، تمام دلتنگیها هم تمام شد. تمام لباسها، زرشک و زعفران و نبات، تسبیح و جانماز و مهرها یک طرف، غذای مهمانسرای حضرتی که در قابلمهای روحی کشیده شده بود، یک طرف. آقاجان میگفت قابلمه خادم آقاست، قسمتش بوده و خود خادم غذای سهمیهاش را به او تعارف کرده است. پیرمرد تا روزها، عکسهای آن سفر را ورق میزد و از رفقا و خاطراتش با آنها در این زیارت میگفت. از بازار رفتنها و نمازهای جماعت حرم، از چایی چایخانه حضرت و نمایشگاههای فرهنگی حرم. هنوز عطر آن قورمهسبزی حرم را به یاد دارم. نفری دوسه قاشقی قسمتمان شد اما همان هم کافی بود تا فکر کنی با آقاجان در این زیارت همراه شدهای.
«کاوه جان! ببین اینجا مقبره پیرپالاندوزه... برو اینترنت سرچ کن. چه عارف بزرگی بوده. من که نمیشناختمش. اونجا رفتیم فهمیدم».
عکسهای چهار پیرمرد مهربان را با چشم دنبال و هوس میکنم من هم یک بار به مشهد بروم.
انگار عطر آن برنج و قورمهسبزی و آن عکسها کار خودش را کرد و دلم به حضرت وصل شد. به ماه نکشید که بسیج دانشگاه برگه ثبتنام اردوی زیارتی مشهد مقدس را به تابلوی اعلاناتش وصل کرد. اسمم را که نوشتم، لیست هم بسته شد. قسمتم شده بود و امام خودش من را طلبیده بود. همه را به نشانه خوبی گرفتم و بارم را بستم. الان اینجایم. روبهروی پنجره فولادی که مادرجان آرزویش را دارد. کاش میتوانستم او را هم با خودم بیاورم. هرچند میدانم آقاجان قول داده امسال، دهه کرامت او را به اینجا بیاورد تا خودش دستمال سبزش را به این پنجره گره بزند.
به کاغذی که در دست دارم دوباره نگاه میکنم. ژتون مهمانسرای حضرت است. باورم نمیشود. حتی میهمانی در مهمانسرا هم قسمتم شد. دوباره به حضرت سلام میدهم و از صحن خارج میشوم تا به مهمانسرا بروم. همان قابلمه روحی هدیه را در دست دارم. باید برای مادرجان غذای حضرتی سوغاتی ببرم. این غذا یک نشانه است.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
قصههای بابالرضا(ع)
-
سینما و روحانیت جداشدنی نیستند
-
فاش کردن راز دیگران
-
3 هزار کیلومتر پیادهروی برای زیارت ثامنالحجج(ع)
-
دنده عقب
-
ششمین نشست «اقتصاد، اشتغال و تولید در آیینه قرآن و عترت(ع) » برگزار میشود
-
دعایی برای عبور دادن انسان از عالم دنیا
-
واکسن و زیارت
-
بگذاریم بچهها طعم سختی را بچشند
-
طرح «شکوه مادری» اجرا میشود
-
میهمان خانه حضرت