او می‌بیند

او می‌بیند

رقیه توسلی

خانم میانسال برآشفته از اتاق مدیریت می‌آید بیرون و ماسکش را برمی‌دارد، کیفش را پی چیزی می‌جورد، اسپری تنفسی را در جیب جلویی کیفش پیدا کرده، می‌گذارد توی دهانش و دو بار استنشاق می‌کند.
سلانه سلانه می‌آید می‌نشیند حوالی نیمکتی که نشسته‌ام تا تلفنش را جواب بدهد. ریزاتفاقات، پرونده وام و اخلاق ناپسند رئیس بانک را می‌گذارد کف دست کسی که پشت خط است: «حرف آذر بود... ولی امروز برمی‌گرده میگه ماه بعد... سقف تسهیلات دی ماه تکمیله! خب بهش می‌گم من برای مسئول تسهیلاتتون شرایطمو روشن بیان کردم، گفتن حتماً توی اولویتید... پرونده‌تون واجد شرایطه، حالا چطور شما می‌گید ماه بعد؟ من به این پول احتیاج مبرم دارم. برنامه‌ریزی کردم... میگه مثل اینکه زبون فارسی متوجه نمی‌شی؟ آلمانی بگم خوبه یا فرانسه؟ پاشو برو وقت ما و خودت رو نگیر... شما بیکاری ولی ما با صد تا بدتر از امثال شما باید سروکله بزنیم... فعلاً وام بی‌وام... عزت و احترام سرتون بشه دیگه!» و دوباره یک پیس از اسپری آبی‌اش می‌گیرد.
احساس می‌کنم نفس‌های من هم مثل خانم متقاضی وام، تنگ شده و بالا نمی‌آید. این اولین موردی نیست که در باب سکنات و وجنات این مدیر می‌شنوم. می‌خواهم درددل تلفنی‌اش که تمام شد با او حرف بزنم که شماره‌ام را به باجه5 می‌خوانند و باید بروم. پا می‌شوم اما نه برای نشستن روی صندلی باجه، می‌خواهم بروم اعتراض مختصری داشته باشم خدمت مدیری که خدوم هم اگر هست، خوش‌رفتار نیست. 
پی‌نوشت
شهید بهشتی: مراقب باشیم پُست‌ها، پَستمان نکند.
سنجاق
بین ما حرف چندانی ردوبدل نمی‌شود. فقط خدمت آقای رئیس بانک که از قضا روزانه دارند در عرصه بانک‌داری، زحمات وافر می‌کشند، حاضر می‌شوم و از مستندی که دیشب دیدم دو جمله باهاشان اختلاط می‌کنم؛ از حاج‌قاسم سلیمانی می‌گویم که به همولایتی‌هایش می‌گفت تا آخر برایشان همان قاسم پسر مش‌حسن ماند؛ خاکی، مردم‌دار، مهربان، خدادوست. از سردار که عنوان و لقبی متفاوتش نکرد.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه