آرزوی جاروکش صحن شاهچراغ

آرزوی جاروکش صحن شاهچراغ

الهه ارجمندی

 مرد جارو را به‌آرامی روی سنگفرش‌های جلو شاهچراغ کشید و دلش باز همان‌جا لرزید. اینکه هربار قسمتش می‌شد خاک جلو حرم شاهچراغ را جارو بکشد، خودش نعمتی بود. آن هم برای او که جز این امامزاده، حرم دیگری را زیارت نکرده بود و اصلاً پایش را از شیراز بیرون نگذاشته بود. زندگی گاهی آن‌قدر  برایش سخت می‌شد که پول داروهای نازنین‌زهرا را از رفیقش قرض می‌کرد و البته با اولین حقوقش ابتدا دینش را پس می‌داد. 
عزت نفس داشت و یاد نگرفته بود مقروض بماند. اما او هم مثل هر پدری، سختش بود نتواند برای پسرش دوچرخه بخرد یا توان پرداخت کلاس تقویتی دخترش را نداشته باشد. چه می‌شد کرد؟ مادر پیرش هم با آن‌ها زندگی می‌کرد و خانواده 6 نفری آن‌ها مستأجر هم بودند. باز خدا را شکر می‌کرد که شغلی داشت و هرچند رسمی نبود اما دفترچه بیمه‌ای بود و سابقه کاری هم برایش حساب می‌شد.  
لیلا سال‌ها بود خیاطی می‌کرد، رویه لحاف آماده و روبالشی‌های امروزی و قشنگی می‌دوخت. سلیقه و ظرافت کارش را مغازه‌های فروش سرویس خواب می‌پسندیدند و سفارش کار می‌دادند اما میگرن نمی‌گذاشت کار بیشتری قبول کند و طولانی پشت چرخ بنشیند. ولی باز او هم خدا را شکر می‌کرد که کمک خرج شوهرش شده و کمی از بار زندگی را به دوش می‌کشد. مرد ساعتش را نگاه کرد. 
ساعتی به اذان صبح مانده بود و شیفت کاری او هم رو به پایان بود. شب‌کاری‌های این خیابان را همیشه دوست داشت. جاروی بلندش را روی آسفالت و سنگفرش‌ها می‌کشید و دلش به این خوش بود امشب هم زیارت و هم خدمتی به زائران امامزاده کرده است. اذان را که دادند اورکت و دستکش‌هایش را درآورد و روی موتورش گذاشت. هیچ وقت از نارنجی بودن لباس کارش خجالت نکشید، هرچند شده بود به‌خاطر بچه‌ها نخواهد با آن لباس در هر جایی ظاهر شود. سلام داد و وارد شد. همان‌جا در وضوخانه حرم وضو گرفت و برای نماز به داخل حرم رفت. 10 دقیقه‌ای می‌توانست نماز و دعایی بخواند و زود سرکارش برگردد. هنوز هم نمی‌دانست چطور شد آن لحظه خاص درآن صبح چهارشنبه بعد نماز سمت مشهد چرخید و همان‌جا از حضرت احمدبن موسی و خود امام رضا(ع)، زیارت مشهد را طلب کرد. نه فقط برای خودش، برای مادر پیرش که هنوز نتوانسته بود او را به زیارت امام رضا(ع) ببرد و همیشه بابت این شرمنده‌اش بود. اگر می‌شد او، لیلا و نازنین‌زهرا را به سفر مشهد ببرد و همان‌جا شفای قلب دخترک کوچکش را هم بگیرد شاید دیگر هیچ آرزویی در دنیا نداشت. حالا یک ماه از آن صبح چهارشنبه می‌گذرد. نازنین‌زهرا را در بغل دارد. مادر و لیلا هم کنارش نشسته‌اند. بچه‌ها را به خاله‌شان سپرده‌اند و با اتوبوس راهی مشهد مقدس‌اند. هنوز باورش نمی‌شود چه شد و چطور پول سفر را حضرت با واسطه‌ای به او رساند. پاداش یک کار خالصانه و مژدگانی با ارزشی در دستش بود. کیفی را پیدا کرده و تحویل صاحبش داده بود که این را یک وظیفه عادی خودش می‌دانست. 
حرف آن پیرمرد مشهدی هنوز در خاطرش بود:«پسرجون! با پیدا کردن و رسوندن مدارک و پولوم، زندگیمو به مو برگردوندی. مژدگانی حقته مرد بگیرش... خود آقام حاجتتو بده...».

برچسب ها :
ارسال دیدگاه