تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم؟

تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم؟

فاطمه یوسفی

  دشداشه‌ بلند سفیدرنگش را به تن کرده، یک عصای چوبی معرق‌کاری شده‌ قهوه‌ای سوخته را توی دست راستش گرفته و آهسته قدم برمی‌دارد. دانه دانه تسبیح توی دست چپش را با هر قدم می‌اندازد و آرام ذکری روی لبانش زمزمه می‌کند. ورودی پایین‌پا که می‌رسد، چمدانِ دلتنگی و بغضش را باز می‌کند و همان‌طور که ضریحت پشت شیشه‌ مشجر و تار چشمان اشک گرفته‌اش پیدا می‌شود، دلتنگی تمام این چند سال ندیدن تو را تزریق می‌کند به جان واژه‌ها و با کلمات قربان صدقه‌ات می‌رود. کلمات از پس معنای هجران برنمی‌آیند و لاجرم بغض پیرمرد در چند قدمی مانده به ضریحت، توی هوا پرواز می‌کند و می‌نشیند روی یکی از شبکه‌های ضریح طلایی تو. از پسِ سال‌های بلند فراق، پیرمرد حالا پس از گذشتن از هزارها کیلومتر تا رسیدن به آغوش تو، روبه‌رویت ایستاده و امین‌الله را به امید نگاه تو زمزمه می‌کند و آمده که برای شب ابتدایی تنهای‌اش شفاعت تو را طلب کند، آمده که برای غربت لحظاتِ نخستینِ رفتنش، غریب‌الغربای توس به دیدنش بیاید و دست بخشش بکشد روی نامه‌ حیاتش.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه