نگذاشتیم اجساد شهدا به دست ساواک بیفتد

روایت مسئول بیمارستان آیت‌الله گلپایگانی از قیام ۱۹ دی ماه مردم قم

نگذاشتیم اجساد شهدا به دست ساواک بیفتد

دکتر غلامرضا باهر از  سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۵دوره تخصصی خود را در رشته کودکان در مرکز طبی کودکان تهران گذراند. به دستور مرحوم استاد دکتر قریب و آقای دکتر رضا معظمی مدتی را در بیمارستان رازی و قلب شهید رجایی به تحصیل در رشته پوست و قلب اطفال سپری کرد و چند بار هم برای طی دوره‌های کوتاه‌مدت تخصصی ــ از جمله مطالعه روی پوست و قلب کودکان و نیز نواقص ایمونولوژیک و ژنتیک اطفال ــ به خارج از کشور سفر کرد. در سال ۱۳۵۶، دکتر باهر یکی از شخصیت‌های دست‌اندرکار و از شاهدان عینی و منحصر به‌فرد قیام ۱۹ دی بوده و در مصاحبه حضوری که با مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم انجام داده، مشاهداتش را از این ماجرا این‌گونه روایت می‌کند:
روز هفدهم دی ماه ۵۶، رژیم به بهانه روز بانوان و از آنجا که حرف و منطق قابل ارائه‌ای نداشته، مقاله مستهجن و موهنی را در روزنامه اطلاعات به چاپ رساند... وقتی روزنامه مزبور به دست ما افتاد، از آن اهانت شخصیت‌شکن و آن نوشته بی سر و ته و عاری از اندیشه و تدبیر، ناراحت و آشفته شدیم... روز نوزدهم دی ماه مردم برای کسب تکلیف به منزل آیت‌الله نوری واقع در کوچه بیگدلی رفتند، چون منزل ما هم در همان کوچه و با کمی فاصله با منزل ایشان واقع شده بود، شاهد سر و صدای مردم بودیم. بین ساعت ۵ تا ۵.۵ که برای رفتن به مطب از منزل خارج شدم، یک نفر جلو آمد و گفت: دکتر، خیابان تیراندازی است و راه برای رفتن نیست. گفتم: برای چه؟ گفت: تظاهرات مردم در چهارراه بیمارستان به خشونت کشیده شده است. من بلافاصله به منزل برگشتم و به مدرسه صدر که در چهارراه بیمارستان واقع بود زنگ زدم. پسرم سعید در آن مدرسه تحصیل می‌کرد. رئیس مدرسه گوشی را برداشت و من خواهش کردم اجازه ندهند «سعید باهر» از مدرسه خارج شود. رئیس گفت: من گوشی را می‌گذارم دم پنجره، شما گوش کن ببین در خیابان چه خبر است. اینجا بود که از طریق گوشی تلفن، سر و صدای عجیبی را شنیدم. صدای گلوله، صدای حرکت ماشین‌های متعدد که احساس می‌کردم به صدای حرکت عرّاده شبیه است. به مدیر مدرسه گفتم: آقا من از شما خواهش می‌کنم، شما را به خدا، یک وقت بچه‌ها را بیرون مدرسه نفرستید. گفت: نه. ما در مدرسه را بسته‌ایم. شما مطمئن باش تا این سر و صداها هست، ما بچه‌ها را به منزلشان نمی‌فرستیم. چون احتمال برخورد گلوله به خود مدرسه زیاد است. چند دقیقه پس از اتمام این مکالمه، این بار تلفن ما به صدا در آمد. از آن سوی تلفن، صدای ناشناسی به گوش رسید:
  ـ آقای دکتر باهر را می‌خواستم.
  ـ خودم هستم. بفرمایید.
  ـ شما مسئول بیمارستان گلپایگانی هستید؟
  ـ بله.
ـ من از سازمان امنیت قم مزاحم می‌شوم. چون سه چهار نفر در زد و خورد خیابانی با ضربه آجر (روی این قسمت تأکید کرد) مصدوم و به بیمارستان منتقل شده‌اند، لازم است هر چه زودتر به بیمارستان بروید؛ تا ترتیب واگذاری این چند نفر را به ما و مقامات دولتی بدهید. گفتم: من ماشین ندارم (با آنکه داشتم) و خیابان هم آن‌طور که شنیدم امن نیست.
  ـ از کجا شنیدی؟ ماجرای تلفن به مدرسه صدر را گفتم. گفت: اشتباه به عرضتان رسانده‌اند!
  ـ به هر حال من در این شرایط جرئت خروج از خانه را ندارم.
  ـ ما برای شما ماشین می‌فرستیم.
این جمله را که گفت ترس و وحشت عجیبی بر جانم مستولی شد... سوار لندرور شدم و چند دقیقه بعد به مقابل بیمارستان رسیدیم. بیمارستان دارای دو در بود. یکی در جلو و دیگری در عقب واقع در کوچه رهبر که به انتهای بیمارستان باز می‌شد. لندرور وارد کوچه رهبر شد و من بعداً دانستم ساواک قبلاً به آنجا مراجعه و موقعیت را ارزیابی کرده بود و می‌دانست اجساد شهدا در آنجا قرار دارد. بنابراین مستقیماً مرا به آنجا بردند؛ ضمن اینکه به دروغ صحبت مجروحان و مصدومان را پیش کشیده بودند و می‌خواستند من در زمینه شهدا با آن‌ها همکاری کنم. وقتی وارد محوطه بیمارستان شدم، دیدم کارکنان در حالت وحشت عجیبی به سر می‌برند. در این حال یکی از بچه‌ها خودش را سراسیمه به من رساند و گفت: آقای دکتر! این‌ها شهید شده‌اند؛ یک وقت مطرح نشه که در دعوای شخصی کشته شده‌اند! معلوم شد ساواک به کارمندهای ما گفته بود این‌ها در نزاع دسته‌جمعی کشته شده‌اند و رئیس شما هم باید به همین عنوان صورت‌جلسه کند. من وقتی مطلب دستم آمد، گفتم باید بروم مقتولان را ببینم... داخل شدم و شهدا را برانداز کردم. سه نفر بودند. یکی از آنان اخوی آقای انصاری بود که خون از دهان و بدنش جاری بود و زیر بدن، به صورت لخته جمع شده بود. وقتی از اتاق خارج شدم، به مأموران ساواک گفتم: من آثار ضربه آجر در این‌ها ندیدم. به نظرم گلوله خورده‌اند. شروع کردیم به جر و بحث کردن. در آخر گفتند: ما از شما می‌خواهیم ترتیبی بدهید که این اجساد به ما تحویل داده شود. مأموران در غیاب من به بیمارستان آمده و کارمندان ما گفته بودند تا مسئول ما نیاید، اجازه خروج نمی‌دهیم. این وحدت و یکپارچگی موجب شده واحد ما بسیار مستقل و قاطع، مشغول کار باشد و خوب عمل کند. وقتی قاطعیت ما را دیدند، گفتند: تکلیف ما چیست؟ ما باید اجساد را ببریم. گفتم: من چنین اجازه‌ای ندارم. چون مدیر و سرپرست اصلی بیمارستان، آیت‌الله گلپایگانی است. ساواکی‌ها داخل ماشین رفتند و با هم شور کردند و دوباره آمدند و گفتند: برو به آقا تلفن کن! گفتم: الان بعید است تلفن را بردارند. چون نزدیک غروب است و احتمالاً مشغول تجدید وضو هستند تا برای نماز جماعت تشریف ببرند. واقع امر هم این بود که آقا جز در مواردی خاص، با تلفن صحبت نمی‌کردند. تنها یک بار با مرحوم امام خمینی و یک بار هم با آیت‌الله خویی صحبت کردند. ساواکی‌ها فشار آوردند و من پذیرفتم به مرحوم آیت‌الله گلپایگانی زنگ بزنم. وقتی شماره را گرفتم، فردی که تلفن را برداشت، از حالت صدای من پی برد متوحشم. قضیه را جویا شد. گفتم: باید هر طور شده با آقا صحبت کنم. قضیه حساسی پیش آمده. چند لحظه بعد آقا با صدای ضعیفی گوشی را گرفتند. فرمودند: چه خبر شده؟ سه نفر از مردم در حمله امروز شهید شده‌اند و در بیمارستان ما هستند. منتها نیروهای امنیتی می‌خواهند به زور آن‌ها را ببرند. آقا فرمود: «مطلقاً این کار را نکنید و به هیچ وجه تحویل آن‌ها ندهید. گفتم: پس چکار کنم؟ گفتند: هیچی با قدرت در مقابلشان بایست و بگو آقا اجازه نداد ما اجساد را از اینجا تکان بدهیم. ما این‌ها را نگه می‌داریم و به بستگانشان تحویل می‌دهیم یا اینکه مردم خودشان در این رابطه تصمیمی بگیرند. ظاهراً در ذهن مرحوم آقای گلپایگانی این نکته بود که این اجساد باید روی دست مردم تشییع شود تا انقلاب، روند تکاملی‌اش را بپیماید. من بیرون آمدم و موضوع را به ساواکی‌ها گفتم... نگذاشتیم اجساد مطهر شهدا به دست ساواک بیفتد و بحمدالله تشییع جنازه خوبی به عمل آمد و استفاده لازم از شهدا برای استمرار حرکت انقلاب اسلامی، انجام شد. در واقع ۱۹ دی ۵۶، دومین حرکت انقلابی مردم، پس از واقعه ۱۵ خرداد ۴۲ محسوب می‌شد.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه