نقاشی از یک آرزو

نقاشی از یک آرزو

الهه ارجمندی راد

 هرشب در آغوش پدربزرگ می‌نشست، دستان پر چروک او را با دست کوچکش می‌مالید و بعد به دقت موها و محاسنش را شانه زده و روی گونه‌اش بوسه می‌زد. هیچ وقت پدربزرگ صورت و موهای او را ندیده بود اما همیشه به او  زل می‌زد و می‌گفت: «دختر موطلایی  بابا...» کوچک‌تر که بود همیشه با خودش فکر می‌کرد چرا پدربزرگ موهای سیاه او را طلایی می‌بیند. بزرگ‌تر که شد فهمید  پدربزرگ سال‌هاست نمی‌تواند ببیند ولی حالا دوست دارد هر کس و هرچیز را آن‌طور که دوست دارد ببیند. مادرش را فرشته مهربان می‌خواند و پدرش را آقا مجید. اصلاً آقا مجید از دهانش نمی‌افتاد. بی‌بی جان، مادر خدابیامرز پدر، سادات بود و پدربزرگ همیشه می‌گفت: «خون سید در رگ توست. حرمت داری باباجان! آقا مجیدم...» پدر همیشه شرمنده پدربزرگ بود. نه فقط به‌خاطر این مهربانی و حمایتی که همیشه داشت و حاصل یک عمر زندگی‌اش را هم به او بخشیده بود. همه این‌ها بود ولی فقط این نبود. شرمندگی اصلی‌اش این بود که سرمایه پدربزرگ را از دست داده بود اما حتی نتوانسته بود تمام این 10 سال اخیر او را به آرزویش برساند و زائر آقا امام رضا(ع) کند. هانیه برای درک این شرمندگی خیلی کوچک بود اما هربار که تلویزیون کوچک سیاه و سفید 14 اینچشان حرم امام رضا(ع) را نشان می‌داد، حال منقلب پدربزرگ و ناراحتی پدر را می‌فهمید. یک‌بار از مادرش پرسید: «آخه چرا پدربزرگ رو نمی‌بریم مشهد... منم خیلی دوست دارم برم حرم امام رو ببینم...» سکوت مادر را که دید، انگار فهمید او هم دیگر نباید از شوق زیارت بگوید و این، حسرت همه اهل خانه است. حتی برای آنکه پدربزرگ دلخور نشود نقاشی حرم را پنهانی می‌کشید و قایم می‌کرد. درست است نمی‌توانست با چشم‌هایش نقاشی‌ را ببیند اما هربارکه سکوت هانیه را می‌دید و می‌فهمید سرگرم دفتر و مدادرنگی‌هایش است، می‌پرسید: «دختر موطلایی من! ... تعریف کن ببینم چی می‌کشی باباجان...» و او تمام آنچه کشیده بود را تعریف می‌کرد. خیلی دوست داشت از آن‌همه نقاشی گنبد و گلدسته‌هایی که یواشکی کشیده بود، برایش بگوید. از کبوترهایی که در آسمان حرم پرواز می‌کنند یا آن آقای نورانی که کنار ایوان حرم کشیده... اما می‌دانست پدربزرگ بغض می‌کند و توی خودش می‌رود. مادر به هانیه گفته بود سال‌ها پیش دیابت پدربزرگ بالا رفته و دید چشمانش را از دست داده بود. آن زمان هانیه هنوز به دنیا نیامده بود، همان روزهایی که بی‌بی جان تازه فوت شده بود. پدربزرگ تا مدت‌ها غصه رفتنش را می‌خورد و بیش از همه داغدار شده بود. بالاخره غم تنهایی و رفتن بی‌بی جان، سوی چشم پیرمرد را گرفت و از آن روز او با آن‌ها همخانه شد. 
سال‌ها از آن روز می‌گذرد و امروز هانیه 10 ساله مونس و غمخوار پدربزرگ شده. باز دفترش را برداشت و پدربزرگ را نقاشی کرد. او را با عصای سفیدش کشید که به سمت یک خورشید می‌رود. بعد باز آن خورشید را شبیه گنبد کرد. یک‌دفعه فکری به خاطرش رسید. قلکش را از داخل کمد درآورد و آن را شکست. پول‌های آن را شمرد، دوباره همه را داخل سبدی گذاشت و پشت لباس‌ها مخفی کرد. می‌دانست خیلی پول کم دارد اما تصمیم گرفت تمام پول توجیبی‌هایش را خرج نکند و حتی کنار مادرش برای مردم گلدوزی و بافتنی کند تا زودتر پول سفر پدربزرگ جور شود. کاش بشود...!

برچسب ها :
ارسال دیدگاه