دیر آمدم ولی آمدم
یک نفر به اسم قاسم بود، هر موقع آیتالله قاضی از کوچه رد میشد او بلند میشد اظهار ادب میکرد... آقا مخلصتیم چاکرتیم، همین جوری اظهار محبت میکرد ... البته اهل دین و اینا نبود ابداً! فقط آقای قاضی رو دوست داشت، یک مرتبه آقای قاضی از کوچه رد میشد قاسم بلند شد مثل همیشه همون اظهار ادب کردن و مخلصتیم و این حرفا ... آقای قاضی گفتش که قاسم مگه نمیگی که مارو دوست داری؟ گفت آقا چرا، خدا میدونه تو رو دوست دارم ...آقای قاضی گفت بیا به حق همین دوستی یه چیزی من بهت میگم قول بده عمل کنی ... گفت: آقا چشم، من عمل میکنم.
آقای قاضی گفت بیا مرد و مردونه قول بده یه امشب رو قبل از اذان صبح، سحر بلند بشی دو رکعت نماز شب بخونی ... قاسم برق تعجب توی چشمش جهید و گفت: آقا من اصلاً نماز صبحم رو بلد نیستم شما میگی نماز شب بخون! آقای قاضی فرمودند مگه قول مردانه ندادی؟ گفت: حاج آقا من اصلاً اون موقع نمیتونم بیدار بشم ...آقای قاضی گفت تو نیت کن من بیدارت میکنم ... قاسم رو حساب قولی که داده بود ... رفت یه ساعتی از شب رو نیت کرد... دید سر همون ساعت بیدار شد! وقتی هم که بلند شد دید چه حال خوبی داره! بلند شد بره لب حوض وضو بگیره، همون طور که داشت آستیناشو میزد بالا، یه مرتبه دلش شکست ... گفت خدایا یه عدهای هستند این موقع شب صداشون در خونه تو آشناست ... ملائکه
میشناسنشون ...من بدبخت اصلاً صدام اون طرف آشنا
نیست ...کسی من رو نمیشناسه ... اما به صدقه سر خوبان درگاهت که این موقع بیدارن ... خدایا من دیر اومدم ولی اومدم، من رو هم بپذیر ... نقل میکنند این قاسم شد یکی از شاگردان آقای
قاضی ...آقای قاضی با همه عظمت خاک پای امام حسینه(ع)... قبول دارید؟ میخوام بگم اگه بشه ... اگه این رفاقت با آقای قاضی آدم رو به اون جاها میرسونه، پس رفاقت با امام حسین(ع) آدم رو به کجا میرسونه؟ با امام حسین(ع) بودن آدم رو به کجا میرسونه؟
خوب به همون جایی میرسونه که «حر» رسید، به همون جایی میرسونه که اصحاب رسیدند، «حر» یکی از کسانی بود که میشد قسم خورد اهل جهنمه... .