printlogo


روز غوره‌های ترش

نمی‌دانم چرا امروز هر که به تورم می‌خورد بی‌اعصاب و بدعُنق است... روسری‌فروش و کارمند و مسافر بغل دستی و همسایه هم ندارد... انگار روزِ بداخلاق‌هاست! بعد از خلاصی از کاری اداری، مسیرم را کج می‌کنم سمت بازار. به کمی شلوغی و رنگ و حواس‌پرتی احتیاج دارم. خدا واقعاً گذر کسی را نیندازد به این ادارات بدرفتار. مثلاً به ارگانی با چند کارمند بداخلاق و خیلی بداخلاق. اداراتی که کارکنانش شبیه غوره ترش‌اند و راهی نیست در قبالشان جز صبوری و خویشتن‌داری. بعدِ دو ساعت سروکله زدن و این اتاق آن اتاق رفتن بی‌نتیجه، تصمیم می‌گیرم بزنم به دل دوشنبه بازار. پس می‌روم می‌چرخم وسط میوه‌ها و قاطی زندگی رنگی رنگی می‌شوم تا انرژی‌های منفی بریزد. در نهایت با دبه‌ای ترشی بادمجان می‌نشینم توی تاکسی. خانومی هم با پسرکش سوار می‌شوند. از همان جا پچ‌پچ‌های پسرک استارت می‌خورد. هر چه گوش تیز می‌کنم متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید، تا اینکه مادرش با چشم غرّه‌ای کار را تمام می‌کند. اما آتش‌بس موقت است. چون به دقیقه نکشیده پسرک می‌زند زیر گریه و مادر این بار صورتش را با غضب می‌گرداند سمت من و آن وقت هر جمله خوب و بدی دم دستش است پرت می‌کند طرفم. اعتراضی نمی‌کنم فقط متعجبانه به او و پلاستیکی که کنارم است نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم گناه من حمل یک قوطی ترشی است؟ من از کجا بدانم پسر شما آلرژی دارد و شما از کجا باید بدانی من این قوطی را از پیرزنی خریدم که داشت توی سرما می‌لرزید؟

مکث
روسری‌فروش: سَواد مَواد و چِشم مِشم نداری نه...؟ رو کاغذ به اون گندگی نوشته لاتخفیف!
خانوم کارمند: هر کی جای جناب‌عالی بود، بی‌خیال میشد. چه سریشِ بدپیله‌ای هستی شما؟
همسایه: تا این پیزوری، مدیر ساختمونه از پول خبری نیست. نمیشه هی شارژُ بالا ببره، ما که چاه نفت نداریم.

پی‌نوشت
امام حسين(ع) می‌فرمایند: خوش‌اخلاقى عبادت است.