از همکارم سؤال میکنم به نظرم خیراتت توی پاییز بیشتره، نه؟
میخندد و میگوید از وقتی عقلرس شدیم، باروبندیل بستهشان به چشممان آمد. بیتابی «باباحاجی» برای کندن و رفتن و بیقراریهای «ننهحاجی». میدیدیم چطور این وقت سال، خودشان را به آب و آتش میزنند کارها را جور دربیاورند که از اتوبوس مشهد جا نمانند. فهمیدیم نذر متفاوتی دارند چون سر سوزنی دلشان اینجا نبود. پیش ما نبود. اصلاً پاییز، حکمش برای ما خندههای این دو نفر بود وقتی میخواستند بروند پابوس آقا و وقتی برمیگشتند. حکمش کیسههای سردوختهای بود که از زمین پایین باغ سوا میکردند. حکمش زیارت بود و عطر مشهدی و نخودچی کشمش و اشکهای شاد همهمان با هم.
یادم میآید یک بار یکی از نوهها گفت؛ شد بیست و هفت سال باباحاجی. چه باعشقید شما دو نفر. اما بهتر نیست جای این همه کیسه و بذار و بردار، پول برنجارو ببرید واسه نذرتون.که باباحاجی فقط خندید. از آن خندهها که هزار جمله جواب است.
خدا بیامرزد همه رفتگان را. دیروز داشتم وصیتنامه باباحاجیام را میخواندم. عجیب دستخط و جاننوشتهاش را دوست دارم. اول بویش کردم. به خدا که بعد این همه سال، بوی کهنگی نمیداد. بوی برنج و عطر بازار رضا میداد. پدربزرگم عاشق امام رضا(ع) بود. همیشه نصیحتمان میکرد؛ بچهها، امام رضایی باشید. ایشان دستگیر است. مهربان است. هر جا خسته شدید و کم آوردید توی دلتان یک یا امام رضا بگویید، خودشان به داد میرسند... .
از وقتی عقلرس شدیم، فهمیدیم برای خانواده ما، پاییز از بقیه فصلها خاصتر است. فهمیدیم باباحاجی و ننهحاجی چهها از سر نگذراندند. فهمیدیم چقدر قشنگ دلشان را بردند گره زدند به ضریح امام هشتم. فهمیدیم کوه بودند وقتی توی سه پاییز، پسران رشیدشان را بیترتیب دادند دست آرامگاه شهدای روستا.
آره عزیزم خیرات من توی پاییز خیلی بیشتره... خیلی.
پینوشت
ننهحاجی و باباحاجی، مادر و پدر سه شهیدند؛ علی، جعفر و احمد.