شده گاهی در آنِ واحد تصمیمگیری کنید و وسیلهای بخرید؟ برای من که خیلی پیش آمده. یکیاش همین امروز. دلم نیامد نوجوانی که با آنهمه امید، دستفروشی عروسک میکرد را خوشحال نکنم. آنهم وقتی درباره عروسکهای خوش طرحش مثل کارشناسان قصه گو حرف میزد. سخنور بود و کم سن و سال. وسط توضیحاتش که گفت مامان و خاله ام اینها را میسازند دیگر مصمم شدم به خرید. فکر کردم باید کاری انجام بدهم برای حمایت این تیم خوش سلیقه و درجه یک. تیمی که برای عروسکهای پارچهای کوچولویشان، داستان هم دارند. داستانهای واقعی. سه تا عروسک خریدم؛ «سید خانوم جان»، «رعنا»، «دختر محمد میرزا»!
« سید خانوم جان» دور کمرش چادری بسته و دو سالی میشود از روستا آمده شهر. مادربزرگ رعناست و آمده رتق و فتقشان کند؛ چون مادر رعنا توی کرونا رفته به رحمت خدا. خانوم جان خیلی صورت مهربانی دارد. پسر دستفروش میگفت مادربزرگِ راست راستکی خودش است و تکیه کلام مخصوصی دارد: «تو أرحم الرّاحمینی».
«رعنا» دخترعمه همین نوجوان دستفروش است. نابغه ریاضی. عروسکش، روسری و عینک قشنگی دارد. زبان انگلیسیاش کامل شده و امسال هم میخواهد دو کلاسه بخواند. یک کمی هم بفهمی نفهمی، کم حرف است انگار.
و اما انتخاب دیگرم«دخترمحمدمیرزا » که کسی نیست جز دوست رعناجان. دختر مو قرمزی که ازقضا دو رگه است و اصل و نسب مادرش میرسد به کشور همسایه روسیه.
از انتخابهایم راضیام. البته که کلی عروسک و قصه ماند روی بساط برزنتی اما من به همین سه تا زندگی بسنده کردم... به همین سه تا دست دوخته پارچه ای کوچولو... اولین بار بود بهگمانم که اینقدر توی پیاده رو ایستادم داستان واقعی گوش کردم... ناگفته نماند اما چشمم پی باقی عروسکها هم بود و ناخودآگاه شمردمشان... اشتباه اگر نکرده باشم پنج کارکتر و زندگی را نشنیدم و آنها گویا قرار است سهم آدمهای دیگری باشد که لابد امروز بیاعتنا از این خیابان رد نمیشوند.
سنجاق
با خودم میگویم چقدر خوب است تقدیرت این باشد توی خانوادهای هنرمند، زیست کنی و به چشم خودت ببینی عروسکت ساخته میشود و قصهات میرسد به گوش مردم شهر. چه خوب است توی پستی بلندیهای زندگی، استوار باشی مثل «سیدخانوم جان» که به روایت نوهاش با کارگری توی کارخانه نساجی، گلیمش را بیرون کشید و هفت بچه یتیمش را بزرگ کرد.
پی نوشت
« ... و أنت أرحم الرّاحمین»