printlogo


تأملی در موقعیت معنایی شهید حاج قاسم سلیمانی
پهلوانِ فطرت

۱. «مرز» کجاست؟ برای ما آدمیان که اعتباری بودن تمام مرزهای سیاسی و جغرافیایی را می‌دانیم، مرز همواره خود را چون امری غیرقطعی نمایانده است. این اعتبار چگونه‌ و‌ چرا می‌تواند ارزش جان دادن داشته باشد؟ چرا باید برای چیزی اعتباری که بارها در طول تاریخ تغییر کرده و نیز در آینده تغییر خواهد کرد، جانی داد؟ آیا کشتگان مرز در اشتباهی هیجانی و در پی واکنشی عاطفی جان‌ داده‌اند؟ 
شهود روزمره ما چنین حکمی را برنمی‌تابد. ما به کسانی که برای مرزهای ما جان‌داده‌اند احترام فراوانی قائلیم؛ می‌خواهد این جنگ، جنگ‌چالدران باشد یا نبرد هشت‌ساله در دفاع مقدس. از طرف دیگر پرسش‌های پیشین ما هم برآمده از همین شهود روزمره است. وقتی‌ هزاران نفر بدون تمهیدات قانونی، برای زیارت مرقد سیدشهیدان(ع)، از مرزهای قانونی دو کشور(ایران و عراق) می‌گذرند، یعنی در شهود روزمره‌ ما مرز اعتباری است قابل چشم‌پوشی، نه حقیقتی سترگ و غیرقابل انکار. ما چگونه در مرثیه‌هایمان کشتگان مرز را بزرگ می‌داریم و در این بزرگداشت مرز را چون حقیقتی محترم، مفروض می‌گیریم و در جای دیگر، مرز را انکار می‌کنیم؟ به‌نظر ‌باید چیزی در پسِ «مرز» باشد. حقیقتی که گاه مرز را لازم ‌می‌آورد و گاه آن را سرسری می‌گیرد. اگر هر اعتبار انسانی را به این نحو، ریشه‌دار در حقیقتی به شمار آوریم،‌ به‌نظر پرسش نهایی ما باید چنین باشد: «حقیقت مرز چیست؟». آن حقیقت چیست که گاه مرزهای جغرافیایی را مفروض می‌گیرد و گاه آن را از لزوم می‌اندازد؟ آن «مرز حقیقی» کدام است؟
  ۲. مرز برای فرق‌گذاری است؛ ما وقتی مرز می‌گذاریم که بخواهیم چیزی را از دیگری متمایز و مجزا کنیم. در علم و دین و فلسفه، هزاران سال است این فرق‌گذاری را تمرین می‌کنیم. تمام تقسیمات و مرزگذاری‌های دین و علم و فلسفه و تمام مرزگذاری‌های انسان، ریشه در فرق‌گذاری اساسی‌ای دارد که دیگر فرق‌گذاری‌ها همگی ظهور و جلوه آن فرق‌گذاریِ اساسی‌اند؛ آن فرق‌گذاری و‌ مرزافکنی، فرق‌گذاشتن است میان حقیقت و ناحقیقت، میان حق و غیرحق، میان انسان و ناانسان، میان نطق و غیرنطق و میان عقل و بی‌عقلی. دانشمند، سیاستمدار و اساساً انسان همواره در پی این مرزگذاری است. با این مرز است که انسان می‌شود انسان و ناانسان می‌شود ناانسان. اهل فلسفه و اهل علم، دشمن عقل را بی‌عقلی می‌دانند. گویی تمام تلاش آن‌ها مبارزه‌ای است با این بی‌عقلی. در این مبارزه، آنان انسان را چونان عاقلی ناطق طرح می‌کنند تا بتوانند دشمن انسان را چون بی‌نطقی جاهل معرفی نمایند. تمام تلاش اهل فلسفه را باید ذیل درک و طرح و عرضه این مرزگذاری اساسی خواند و فهمید و تمام طرح دین از مرز(مرزهایی نظیر مرز میان مؤمن و کافر) در اصل پیگیری آن مرز اساسی است میان حق و ناحق. در این مرزگذاری انسان از ناانسان، علم از جهل، خیر از شر و عقلانیت از ناعقلانیت بازشناخته می‌شوند. سیاسی‌ترین و اساسی‌ترین جلوه این مرزگذاری آنجایی است که مرز میان انسان و ناانسان خود را پیش می‌کشد.
۳. انسان کسی است که واجد نطق و عقلانیت و علم است و ناانسان موجودی است که واجد این خصال نیست. اما کیست که این مرز را به رخ می‌کشد؟ کیست که در این مرز می‌جنگد؟ کیست که با مبارزه‌اش این مرز را تصریح می‌کند؟ 
ما ایرانیان این جنگجوی نستوه را «پهلوان» می‌نامیم. پهلوان کسی است که با دیوان می‌جنگد. دیو، هوش شیطانی و اراده‌ای معطوف به شر دارد. او ناانسان است و از این رو او را دیو خوانده‌اند. شهر جای آدمیان است و محل امن ایشان. دیوان و بهائم اما جایی در بیرون شهراند(آثاری کلاسیک نظیر شاهنامه فردوسی، سیاست ارسطو و سیاسه المدنیه فارابی این ایده را به تصریح در خود حمل می‌کنند). شهر جای «من» است، از آن حیث که انسانم و فراتر از شهر جای «دشمن» است، از آن حیث که او انسان نیست. فهم «من» همچون انسان و «دُش-من» همچون ناانسان، همواره پس از طرحی است که پهلوان در کارزارش درمی‌افکند. (میان مَن در زبان فارسی و مَن در زبان انگلیسی که معنای انسان را افاده می‌کند به لحاظ ریشه اشتقاقی قرابتی در میان است و از طرف دیگر باید در نظر داشت واژه «دشمن» متشکل است از دو جزء دُش یا دُژ -که از ادات نفی در فارسی است- و مَن که هم مرادف من ضمیری است و هم به معنای انسان؛ گویی می‌‌شود دشمن را «غیرمن، نا من، جز من» ترجمه کرد و این من مرادف «انا» عربی نیست، بلکه منی است که انسان است؛ دشمن یعنی نامَنی که انسان است، دشمن یعنی نا انسان). 
تازه پس از کارزار او است که «من» من می‌شوم و «دشمن» دشمن؛ با جنگ پهلوان است که شهر می‌شود شهر. شهر، طفیلی صدای شمشیر پهلوان است؛ نقطه کارزار او، مرز شهر است؛ شکست پهلوان در آن نقطه، از دست رفتن مرز است و پا پس کشیدن او نیز. و فتح او، تثبیت مرز شهر است و تازه شدن شهر. هنگامی که صدای رزم پهلوان در شهر بپیچد، شهر دوباره حدود خود را به یاد خواهد آورد؛ شهر با صدای رزم او تازه خواهد شد. اگر سیاست، مرزگذاری میان دوست و دشمن است ، پهلوان همین مرزگذار است! او است که آغاز و انجام سیاست است و مبدأ و معاد شهر.
 ۴. پهلوان، انسان است. او با رزمش، دیوان را آشکار می‌کند و به جنگ آنان می‌شتابد. این جنگ در حقیقت استقبالی است از انسان. پهلوان، جوهره انسانیت را در نبرد با دیوانِ پلشت اظهار می‌کند. او اظهارکننده فطرت انسان‌هاست؛ این فطرت نزد او نه تعریفی منطقی، نه اصطلاحی فلسفی یا کلامی، بلکه اساس رزمجویی او است؛ رزم او با جوهره‌ آدمیت رنگ می‌گیرد، او دیوان را می‌کشد تا آدمیان قد آدمیت راست گردانند(تعبیر مرحوم امام امت است در کتاب حکومت اسلامی معروف به ولایت فقیه). این «قد آدمیت» همان جوهره آدمیت است، همان «فطرت». از این رو پهلوان، نقطه وفاق و کانون توجه تمامی واجدین این آدمیت و نیز در کانون دشمنیِ دشمنان این آدمیت است. جنگ پهلوان و فتح او، وفاق تمامی صاحبان این فطرت را به بار می‌آورد و نیز وفاق و اتحاد دشمنان این فطرت را علیه پهلوان. او با این فطرت، نه ذهنی و علمی، که قلبی و عملی مأنوس است. او خود تعین‌بخش و آشکارکننده این فطرت است. این اقتضای پهلوانی او است. 
موضع پهلوان چنین اقتضا می‌کند که از هر مرز اعتباری عبور کند؛ او جایش ورای مرزهای اعتباری است؛ چراکه با حقیقت مرز و آن مرز حقیقی مأنوس است. او باطن و حقیقت مرزهای اعتباری است؛ یعنی مرز آدمیت و ناآدمیت: «در زندگی به انسانیت و عاطفه‌ها و فطرت‌ها بیشتر از رنگ‌های سیاسی توجه کردم». (فرازی از متن وصیت‌نامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی) او پاسدار مرز انسانیت است. وطن او هرجایی است که انسانی در کار است؛ هرجا که انسانی هست، پهلوان پاسدار آنجاست. پهلوان، پاسدار مرز شهر انسان‌هاست؛ پاسدار فطرت؛ این حقیقی‌ترین حقیقت و اساسی‌ترین مرز. 
تازه با این درک می‌توان به فحص از مناسبات ظاهری و باطنی واقعه عظیم شهادت سردار عزیز حاج قاسم سلیمانی پرداخت؛ اعم از مناسباتی که در سیاست رقم زد و مناسباتی که در تألیف قلوب انسان‌ها به بار آورد و تقدیراتی که از سایر عوالم ظاهر کرد.