printlogo


بعضی حرف‌ها را فقط اشک‌ها می‌گویند

 آمده‌ام بیمارستان برای دیدن رفیق پرستارم. قرارمان زیر درخت نخل است. 
«آ مِه ریکا، شمع واری دَره آب بونه، جانِ خِدا. حق با وِئه. تِه اَمه جا رحمی هاکِن. دیشو تا صوایی بِرمه هاکرده. آخ! تِه مار بَمیره».
سر می‌چرخانم سمت مویه‌کن. پیرزنی‌ست که ماسکش را درآورده و روی نیمکت کناری نشسته. توجه‌ام را که می‌بیند، می‌گوید: دلم خونه. بچه‌ام «عباسعلی ناخوش احواله. تبش زیاده... تب حاجی رو داره...».
متوجه نمی‌شوم. اما توضیح اضافه نمی‌دهد و فقط عینک ذره‌بینی‌اش را با گوشه لچکش می‌سابد و مظلومانه سکوت می‌کند. گیج و مات دارم به دو نفر نگاه می‌کنم. به «بی‌بی» که فهمیده‌ام کیست و چشم‌دوخته به کف دست حنایی‌اش و به عباسعلی که درست و درمان باغچه بیمارستان را صفا نمی‌دهد و مثل همیشه نیست.
سر گفت‌وگو را یک‌جورهایی باز می‌کنم: حاج خانوم... میخواید یکم آب بیارم براتون؟
سری تکان می‌دهد به علامت منفی و سبدی از زیر چادرش می‌کشد بیرون و می‌گوید: «همه چی آوردم واسه بچه‌ام. قربانت دخترجان. خدا شاهده چندروزه نه خوابی، نه آب و دونی، نه خوراکی، هیچی از گلوی من و این پسر پایین نرفته». 
غصه‌ام می‌شود و این بار می‌روم بالای سر عباسعلی. ملتفت حضورم که می‌شود با دست خاک‌آلود عینک ذره‌بینی‌اش را جابه‌جا می‌کند و زل می‌زند که یعنی چکار دارم با او. می‌پرسم: چی شده؟ حاجی کیه آقاعباسعلی؟ 
می‌خندد و بیلچه‌اش را می‌کارد توی زمین و می‌گوید: والا دلم میخواد الان یه کاری بکنم فقط نشینم اینجا. ما کلی مدیونشیم. اصلاً سردار کجا، ما کجا؟ خدا خواست ما رو پیدا کرد این مرد. خیلی اعتبار داد بهمون. حاج قاسم، من و آقام مش‌تقی را از خاک بلند کرد. ضامنمون شد. پنهون خدا که نیست، پول عمل چشامونم خودش داد. یه شماره‌ام گذاشت تو مُشت مش‌تقی و گفت هر وقت خوردیم به چه کنم، زنگ بزنیم به خودش. به خود خودش. از هر کی بگید مهربون‌تر بود. داغشُ دیدیم. بی‌پشت و پناه شدیم خانووم... آخ حاجی رفت... همه کس و کارمون رفت.
حالا سه نفریم توی حیاط بیمارستان که می‌گرییم.

پی‌نوشت
بعضی حرف‌ها را فقط اشک‌ها می‌گویند.
آقای سردار، می‌دانیم هنوز سر و پا گوشید. می‌دانیم حتماً حرف دل عباسعلی و بی‌بی و من و مش‌تقی و میلیون‌ها آدم دیگر را می‌شنوید.