کُپّه ای جلو ساختمان نیمه کاره؛ اولین بار اینطور دیدمش.
کمی برای کشف ماجرا تلاش کردم، اما دروغ چرا، چون کار عجلهای داشتم آنچنان که باید پاپیچ قصه نشدم.
گذشت تا اینکه دوباره مسیرم خورد به اداره فرهنگ و ارشاد و باز کُپّه را همانجای قبلی دیدم. توی خیابان اصلی، جلو ساختمان نیمه ساخت. به همان سبک و سیاق قبلی نشسته بود. مچاله، تنها، پشت به باد. با این تفاوت که اینبار مختصری موی ژولیده هم پیدا کرده بود. دیگر مطمئن شدم زیر پتوی زهواردرفته، آدمی نیازمند نشسته.
از دست خودم بابت یک هفته اشتباه، عصبانی بودم. کاش اینقدر خطا و مضحک فکر نمیکردم. آخر دفعه اول برای راضی کردن وجدانم گفتم این کپه حتماً یک مقدار کیسه گچ یا سیمان است که کارگران رویش را پوشاندهاند.
اینبار معطل نمیکنم. زنگ میزنم به 137. در کمال تعجب سامانه شهرداری روی پیغامگیر است. پیام میگذارم. بعد شماره اورژانس اجتماعی را میگیرم. 123 بهزیستی، سه بار که بوق میخورد، اپراتور خانومی جوابگوست. شرح ماوقع که میکنم، قول پیگیری میدهد. دلم قرص میشود. با حال دگرگونی به آقای کارتن خواب
نگاه میکنم. خوشحالم که امشب را از بی سقفی نجات پیدا میکند. که توی گرمخانه حداقل لیوانی چای و بشقابی غذای گرم سهمش میشود از زندگی. خوشحالم که نهادهایی هستند که زیر بال و پر آدمهای بیجا و مکان را میگیرند. ارگانهایی که شرایط زیست نیمه عادی را فراهم میآورند و دستاندرکار این قسم امورند. نیم ساعتی منتظر میمانم اما خبری نمیشود. باید بروم اما دلم میماند اینجا. پیش آقای بی سرپناهی که هر شب کنار کلی خانه، چشمهایش را میبندد. وقت رفتن زیرلبی به آقای پتوپیچ میگویم؛ نگران نباش همشهری! امشب اینجا نمیخوابی دیگر!
پی نوشت
فرداست. با اداره فرهنگ و ارشاد کاری ندارم. آمدهام یکسر تا خیابان مذکور، جای خالی ببینم و آرام شوم. که نمیبینم. باورم نمیشود آقای مو پریشان هنوز روی آن تکه کارتن باشد...
موبایلم را درمیآورم. 123 دارد بوق میخورد که خبر حذف سه تیم ایرانی از لیگ قهرمانان آسیا هم میآید روی صفحه. برای آقای کارتن خواب و خودم و طرفداران میلیونی، دلم کباب است.
سنجاق
حضرت علی (ع) : تهیدست و فقیر، در وطن خویش هم غریب است.
حکمت 56 نهج البلاغه