printlogo


وصیت رضا و انگشتری سردار

 دوباره تای کاغذ را باز کرد و آن را بو کشید. مادر بود و دل‌نازک. گاهی طاقت نمی‌آورد. هنوز زمان زیادی نگذشته بود. همین 6 ماه پیش بود که برایش دختری عقد کرده بود و لباس دامادی‌اش را سفارش داده بودند. فقط یک خبر برایش آورده بودند که در خان طومان سوریه شهید شده. نمی‌دانست آنجا کجاست. نمی‌دانست چقدر با مرزهای ایران فاصله دارد. فقط می‌دانست رضا مصمم بود برای حریم مرزهای ایران بجنگد. هیچ جوره نمی‌شد منصرفش کرد. حتی به بهانه دامادی. اصلاً افکار و عقاید رضا او را هم تحت تأثیر قرار داده بود. او هم فهمیده بود باید از عشق مادری‌اش بگذرد اما سر اعتقادش بماند. دوباره نامه را خواند. نامه که نه، وصیت‌نامه پسر شهیدش. نوشته بود: «مادر سه آرزو دارم. آرزوی اولم شهادت است. اگر عمرم به دنیا بود که به دو آرزوی دیگرم می‌رسم. اگر نشد به نیابت من به پابوس آقا در مشهد بروید. دعایم کنید حضرت مثل همیشه شفیعم باشد. از ایشان بخواهید برایم مرگ با عزت بخواهند. دعایم کنند با یاران امام حسین(ع) در کربلا محشور شوم. هرچند زیاده‌خواهی‌ است اما اینجا در نزدیکی دمشق از حضرت زینب(س) هم خواستم دعایم کند کربلایی بمیرم. آرزوی دیگرم این است سردار سلیمانی را از نزدیک ببینم و انگشترش را هدیه بگیرم... ان‌شاءالله». نامه به اینجا که رسید، اشک‌های مادر جاری شد. دلش طاقت نیاورد. انگشتر سردار را به چشم کشید. انگار یادگار خود رضا بود. رفقای همرزمش گفته بودند آن‌قدر به همه و همه‌جا گفته بود آرزوی دیدن سردار را دارد و اگر شهید شد سلامش را به سردار برسانید که پیغام بالاخره به صاحبش رسیده بود. چهارماهی بعد شهادت رضا، سردار به دیدن مادر آمد. از استقامت و صبر زینبی و جایگاه مادران شهید گفته بود و انگشترش را هم هدیه داده بود. عجب مرد بزرگی بود... حالا یک دستش نامه رضا بود و دست دیگرش انگشتری عقیق. بارش را بسته و عازم مشهد بود، با تازه عروسش زهرا. زهرا به اندازه او بی‌تابی نمی‌کرد. شاید برای آنکه فشارخون مادر بالا نرود. شاید برای آنکه جای مادر نبود اما ایمانش به اندازه رضا قوی بود. می‌گفت :«مادر، آقا رضا از بهشت ما رو نگاه می‌کنه...محکم باش». مادر پیر نبود اما رفتن تنها پسرش، موهایش را یک ماهه سفید کرد. شاید اگر دلداری‌های زهرا، خواب رضا و آن نامه و انگشتر نبود نمی‌توانست دوام بیاورد. حالا زهرا دخترش شده بود و هر دو راهی زیارتی بودند که رضا آرزویش را داشت. «السلام علیک یا امام غریب...» دست بر سینه برد و رو به گنبد امام رضا(ع) سلام داد. آمده بود برای جایگاه پسرش رضا در بهشت دعا کند. همان‌طور که در وصیت‌نامه‌اش گفته بود. به قول رضا شاید زیاده‌خواهی باشد. او کجا و یاران کربلایی اباعبدالله(ع) کجا... زهرا کنارش بود و دستش را به گرمی فشار می‌داد. صدای رضا را از دور شنید: «مادر زیارتت قبول...». یک‌باره دلش گرم شد. به خودش جرئت داد. دست بر کنگره‌های ضریح کشید و آرام خواسته پسرش را از حضرت خواست.