printlogo


تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم؟

  دشداشه‌ بلند سفیدرنگش را به تن کرده، یک عصای چوبی معرق‌کاری شده‌ قهوه‌ای سوخته را توی دست راستش گرفته و آهسته قدم برمی‌دارد. دانه دانه تسبیح توی دست چپش را با هر قدم می‌اندازد و آرام ذکری روی لبانش زمزمه می‌کند. ورودی پایین‌پا که می‌رسد، چمدانِ دلتنگی و بغضش را باز می‌کند و همان‌طور که ضریحت پشت شیشه‌ مشجر و تار چشمان اشک گرفته‌اش پیدا می‌شود، دلتنگی تمام این چند سال ندیدن تو را تزریق می‌کند به جان واژه‌ها و با کلمات قربان صدقه‌ات می‌رود. کلمات از پس معنای هجران برنمی‌آیند و لاجرم بغض پیرمرد در چند قدمی مانده به ضریحت، توی هوا پرواز می‌کند و می‌نشیند روی یکی از شبکه‌های ضریح طلایی تو. از پسِ سال‌های بلند فراق، پیرمرد حالا پس از گذشتن از هزارها کیلومتر تا رسیدن به آغوش تو، روبه‌رویت ایستاده و امین‌الله را به امید نگاه تو زمزمه می‌کند و آمده که برای شب ابتدایی تنهای‌اش شفاعت تو را طلب کند، آمده که برای غربت لحظاتِ نخستینِ رفتنش، غریب‌الغربای توس به دیدنش بیاید و دست بخشش بکشد روی نامه‌ حیاتش.