صبح: باورم نمیشود دنیا این قدر شلوغ پلوغ باشد که نشود از دست مریضی چند ساعت گوشهای پناه گرفت. از طرفی صدای خالی کردن بارِ آهن و میلگرد از سروکول خانه بالا میرود و از طرفی قریب دو ساعت است که خودرو تخلیه چاه آمده توی خیابان و ول کن ماجرا نیست. همزمان همسایه بالایی هم بنا را گذاشته به شکستن گردو!
ظهر: به آدمهای زیادی اجازه میدهم بیایند توی سرم. فیالمثل به «خانم سهروردی» بابت این همه تق تقِ گردو شکستن میگویم؛ چرا باید تاوان فسنجان خوردن شما را من بدهم همسایه گرامی؟ از «آقای رحمانی» هم گله میکنم که بفرمایید گناه ما چیست که همدیواریم با شما؟ اینجا مگر استادیوم آزادیه؟ به «سرکارگر صفرپور» هم که یک جمله بیشتر نمیگویم؛ از شما راضی نیستیم.
عصر: سازش کوک نیست. صدایش روی مُخ است. بد میخواند. خیابان به این گل و گشادی را ول کرده، ده دقیقهای میشود که زوم کرده حوالی آپارتمان ما مینوازد و میخواند. رفتارش مشکوک است. پیداست از آن کوچهگردهای پولبگیر نیست چون رو به یک مجتمع ساز میزند. قصه از نیم ساعت که میگذرد و نیروی انتظامی که سر میرسد، ملت بیماسک و باماسک حلقه میزنند و باقی ماجرا. داستان خاطرخواهی و شکایت و اینهاست. روز پرتلاطم، شب میشود. اخبار روشن است. دارد سربازی را نشان میدهد که فداکاری کرده و نگذاشته ماشینی که راننده یادش رفته ترمز دستیاش را بکشد، برود وسط جاده. جلوتر میفهمم که بچه خردسالی توی اتومبیل بوده. میفهمم مرام و معرفت و مَشتیگری مال توی کتابها نیست. میفهمم آدمها به هم مربوطند. تلویزیون را که خاموش میکنم به دنیای بدون این سرباز فکر میکنم که اصلاً قشنگ نیست. به خودم، به صبر، سروصدا، اُمیکرون، عصبانیت و به نصیحت مادربزرگ خدابیامرزم که همیشه میگفت دردت به جانم! یادت باشد آدمیزاد از دو چیز هیچ وقت خدا پشیمان نمیشود؛ صبر و عشق.
پینوشت
امام صادق(ع) میفرمایند: عاقبت صبر و شکیبایی، خیر است.