
روایتی از دوران انقلاب تا دفاع مقدس از زبان رزمنده و عکاس مشهدی؛ از دستگیری تا شکنجه در زیرزمین بازداشتگاه
عکاسی که سوژههایش شهید شدند
قصههای گنجینه دفاع مقدس تمامی ندارند و میتوان هر روز یک فیلم بلند و داستان جذاب از آنها تولید کرد؛ داستانهایی که برخی تنها در اساطیر خواندهاند و بعضیها فکر میکنند دور از واقعیت است.
این بار به سراغ رزمنده، جانباز و عکاسی رفتیم که برخی از شهدا آخرین عکسهایشان را در مغازه عکاسی او چاپ کردند و میان رزمندگان این حرف و موضوع به قدری پیچیده بود که خودش هم باورش شده بود اگر از کسی عکس چهره بیندازد، آن رزمنده شهید میشود.
غلامحسین رضوانی که متولد 1332 است، حرفه عکاسی را از پیش از انقلاب آغاز کرده و فعالیتهای انقلابی زیادی در آن زمان داشته است. او در این باره میگوید: در سال ۵۷ دانشجویان عکسهای شاه را نقاشی میکردند؛ بهعنوان مثال یک تانک کشیده بودند که برجک تانک سر شاه بود و لوله تانک بینی او بود. آنها همچنین عقربی را با صورت شاه و وزرای کابینه طراحی کرده بودند. من هم یک عکس سگ خارجی را از یک مغازه عکاسی گرفتم و از آن کپی تهیه کردم و صورت شاه را بهجای سر سگ گذاشتم. این عکسها را چاپ کرده و آنها را در همه جا بهخصوص در منزل آیتالله شیرازی و آیتالله قمی در چهارراه شهدا پخش میکردم.
از دستگیری تا شکنجه در زیرزمین بازداشتگاه
این عکاس دفاع مقدس میافزاید: یک روز فردی با لباس شخصی به مغازه عکاسیام آمد. سندی به من داد و گفت کپی بگیر. من کپی سند را دادم؛ اما تاج سلطنتی بالای آن سند را در کپی حذف کردم. آن فرد که بعداً متوجه شدم، افسر نظامی است، گفت چرا تاج را حذف کردی؟ گفتم خودش حذف شده و خدا را شکر سندت نجس بود و الان پاک شد. با او درگیری لفظی پیدا کردم. پس از این اتفاق، یک روز عصر داشتم فیلمی را روتوش میکردم که اسلحهای روی شقیقهام گذاشته و گفته شد «بلند شو». فکر کردم دوستانم دارند با من شوخی میکنند. گفتم «برو شوخی نکن. من الان کار دارم». گفت «بلندشو پدرسوخته». وقتی برگشتم، دیدم یک استوار و یک سرباز مسلح رو به من ایستادهاند. یک شعر علیه شاه سروده بودم که کاغذ آن شعر در جیبم بود. کاغذ را از جیبم درآوردم و زیر میز انداختم که نبینند؛ اما مأمور ساواک متوجه شد و کاغذ را برداشت و خواند.
رضوانی ادامه میدهد: من را به بازداشتگاه پاسگاه بردند و گفتند این کمونیست است و حسابی احوالش را بپرسید. یک عده چماقدار را آوردند و در زیرزمین بازداشتگاه سربازها با قنداق تفنگ و چماقداران با چوب من را میزدند و پس از آن به داخل سلول انداختند. ساعت ۱۱ شب من را به دادگاه نظامی در پادگان لشکر ۷۷ بردند و در آن دادگاه محکومم کردند. یک مأمور به من گفت پس از اینکه حرفها زده شد، قاضی با انگشتش به عکس شاه، فرح و ولیعهد که بالای سرش است، اشاره میکند. آن موقع بگو جاوید شاه و به امام خمینی(ره) هم ناسزا بگو تا آزاد شوی. من حاضر بودم جاوید شاه بگویم؛ اما هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم به امام راحل توهین کنم. به همین خاطر من را به زندان انداختند. ابتدا دو شب و یک روز در قرنطینه بودم. آنجا خیلی آلوده بود؛ چرا که محل سرویس بهداشتی، غذاخوری و خود زندان یکجا بود.
این جانباز دفاع مقدس یادآور میشود: پس از قرنطینه من را به بند ۵ زندان بردند. بیش از سه ماه در زندان بودم و در 9 دی 1357 پس از آتشسوزی زندان، شهید حجتالاسلام هاشمینژاد زندانیان سیاسی را آزاد کرد. پس از آزادی ما، شهید هاشمینژاد سخنرانی کوبندهای انجام داد و گفت از این مأموران نترسید. آنها مأمور هستند و هیچ کاری از دستشان برنمیآید.
شهادت بانوان مشهدی زیر تانکهای ارتش شاهنشاهی
او درباره اتفاقهای 10 دی در مشهد بیان میکند: فردای آن روز که 10 دی بود، از حرم مطهر به سمت چهارراه لشکر آن زمان در مشهد تظاهرات بود و درگیری زیادی میان نیروهای انقلابی و ارتش رقم خورد. تانکهای ارتش به وسط شهر آمده بودند. تانکها مادر شهید چراغچی و تعدادی خانم را زیرکردند و به شهادت رساندند. سرهنگ کلانی در این تظاهرات با خودرو از کنار تظاهراتکنندگان رد میشد و به همه توهین میکرد و به مأموران دستور میداد مردم را بزنند. یکی از تظاهراتکنندگان با تبر او را زخمی کرد و از خودرو پایین انداخت. انقلابیون همچنین سینما آفریقا را که آن موقع «سینما شهر فرنگ» بود، آتش زدند.
رضوانی با بیان اینکه برخی از این موقعیت سوءاستفاده کرده و فروشگاه ارتش را غارت کردند؛ اما ما برای کنترل اوضاع اقلام فروشگاه را به خانه آیتالله شیرازی و بیمارستان امام رضا(ع) انتقال دادیم، میگوید: در این تظاهرات درگیری از چهارراه لشکر تا استانداری خیلی زیاد بود و در آخر انقلابیون تانکهای ارتش را در اختیار گرفتند.
این رزمنده درباره فعالیتش در دفاع مقدس نیز خاطرنشان میکند: در جبهه بیشتر نیروی رزمی بودم و علاقهای به عکاسی در میدان جنگ نداشتم. پس از عملیات و در پشت خط مقدم عکس یادگاری از رزمندگان میگرفتم؛ اما عکسهایی که از شهدا در مغازه عکاسیام گرفتم، پس از شهادت آنها خیلی منتشر شده است.
او با بیان اینکه سال ۶۰ نخستین بار بود به جبهه رفتم و در تنگه چذابه در منطقه بستان مستقر شدیم، یادآور میشود: عراق به آنجا حمله کرد و میخواست آن منطقه را از ما بگیرد. در این درگیری شهید دادیم و تلفات سنگینی از عراق گرفتیم. عراق با چندین لشکر حمله کرده بود و ما دو گردان بیشتر نبودیم؛ اما به لطف پروردگار بچههای ما جانانه با دشمن جنگیدند و آنها را عقب راندند. در این عملیات شهید علیمردانی، شهید صابری و شهید ابوالفضل نوایی را از دست دادیم.
سوژههای عکسی که شهید شدند
رضوانی میگوید: از افراد زیادی در مغازهام عکس گرفتهام که پس از آن شهید شدند؛ بهعنوان مثال شهید کاوه آمد و دو عکس، یکی با پیراهن و یکی با اورکت که تاکنون از این شهید زیاد منتشر شده، در مغازه من گرفت. همان زمان از هر کدام از عکسها در اندازه ۱۳ در ۱۸ چاپ کردم و در منزلش به او تحویل دادم. به من گفت چرا عکسها را در اندازه بزرگ چاپ نکردی؟ گفتم راستش جرئت نکردم در سایز بزرگ چاپ کنم؛ چرا که شهید کاوه هم فکر میکرد هر وقت من از کسی عکس بگیرم، شهید میشود. به همین خاطر از من عکس بزرگ برای پس از شهادتش میخواست. همین اتفاق هم افتاد و بعد از اینکه عکسها را به شهید کاوه دادم، در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران شهید شد. در همان شب عملیات، من در خدمت این فرمانده شهید بودم.
این عکاس دوران دفاع مقدس میافزاید: در همان عملیات من مجروح شدم. هنگامی که در کنار شهید حسینی محراب، شهید کاوه و بیسیمچی شهید کاوه بودم، یک گلوله خمپاره نزدیک ما خورد و من از ناحیه دست راست و شهید حسینی محراب هم از ران پا مجروح شد. دست من خونریزی شدیدی داشت. از باندکشی که دستم را با آن بسته بودند، باز هم خون زیادی میآمد. به همین خاطر شهید کاوه به من دستور داد و گفت باید به عقب بروی. با وجود اصراری که برای ماندن کردم، قبول نکرد. هنگامی که من را به طرف اورژانس میبردند، دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، در بیماستان کرمانشاه بودم.
او درباره ماجرای عکسی که از شهید علیاصغر حسینی محراب پیش از شهادت گرفته است، میگوید: شهید حسینی محراب میخواست از مقر فرماندهی سپاه امام رضا(ع) در مشهد بیرون برود. صدایم زد و گفت من سمت طلاب میروم. بیا با هم برویم. من را جلو مغازه عکاسی پیاده و خودرو را پارک کرد. پیاده شد و گفت از من یک عکس بگیر. گفتم الان از شما عکس نمیگیرم. بعداً این کار را انجام میدهم؛ اما شهید حسینی محراب اصرار کرد و من مجبور شدم از او عکس بگیرم. پس از اینکه عکس گرفتم، هنوز پایش را از پله دوم مغازه پایین نگذاشته بود که برگشت و گفت برادر حسین دیگر شهید میشوم؟ گفتم این حرفها را نزن. انشاءالله به امید دیدار. یکدیگر را میبینیم. پس از این حرفم شهید حسینی محراب خندید و رفت و این آخرین دیدار من با این شهید بود.
رضوانی درباره یکی دیگر از شهدا نیز یادآور میشود: پس از مدتی من و شهید سیدجعفر ثابتی برای مرخصی به مشهد آمده بودیم. او به مغازهام آمد و بعد از اینکه از او عکس گرفتم، به قسمت خالی دیوار عکاسی اشاره کرد و گفت لطفاً در این قسمت عکسی نصب نکن و عکس من را بعداً اینجا بزن. پس از این اتفاق، او هم در عملیات والفجر ۹ در سلیمانیه عراق به شهادت رسید و پسرخالهاش هم در این عملیات مفقود شد. من هم در این عملیات شرکت کرده و در خدمت این شهید بزرگوار بودم.
این رزمنده و جانباز دفاع مقدس درباره خاطره قول شفاعتی که از دوستان شهیدش گرفته است نیز میگوید: پیش از آغاز عملیات عاشورا در منطقه میمک، شهید محمد عباسی مایوان که از اهالی فاروج بود و آن زمان معاونت تیپ را بر عهده داشت، ساعت 12 شب وقتی خواب بودم، بیدارم کرد و اصرار داشت با من صحبت کند. چهرهاش ناراحت بود و از او علت ناراحتیاش را پرسیدم. گفت ساعت 10 زنگ زدم به خانه و متوجه شدم همسرم برای وضع حمل در بیمارستان بستری است. آن شب فرزندش به دنیا آمده بود و همسرش از او پرسیده بود اسم پسرت را چه بگذاریم و او میگوید موقتاً اسمش را روحالله بگذارید. اگر آمدم، اسمش را مشخص میکنم؛ اما اگر شهید شدم، اسم خودم را روی پسرم بگذار. همسرش میگوید نه، انشاءالله سالم برمیگردی؛ اما او اصرار میکند که نه من در عملیات فردا شب شهید میشوم. من او را آنقدر شماتت کردم که چرا این کار را انجام دادی و همسرت را نگران کردی. پشیمان شد از اینکه با من در این زمینه صحبت کرده است.
او میافزاید: برای اینکه حال و هوایش را تغییر دهم به او گفتم اصلاً به قیافه تو نمیخورد که شهید شوی. تو کجا و شهادت کجا؟ با همه این اوصاف آن شب شهید عباسی خیلی تغییر کرده بود و به قول بچههای جبهه نوربالا میزد و چهره نورانی داشت. چهار شب پس از آن گفتوگو، شهید عباسی با موتور به سمت من و شهید قوی آمد و بعد از احوالپرسی، موقع خداحافظی گفت شفاعت نمیخواهی؟ گفتم شفاعت میخواهم. دستش را به من داد. شهید قوی هم همانجا دستش را روی دستم گذاشت و گفت من هم به تو قول شفاعت میدهم. از قول شفاعت دادن خوشحال شدم؛ اما از جدایی از این دوستان ناراحت بودم؛ چرا که شهادت فیض عظیمی است. موقع خداحافظی، شهید عباسی گفت دیگر مرا نمیبینی. ظهر روز بعد شهید شوشتری با بیسیم به دنبال شهید عباسی میگشت که شهید حسینزاده پشت بیسیم گفت «عباسی به معشوقش پیوست». با شنیدن این خبر، بیسیمی که در دستم بود، افتاد و شکست و متوجه شدم حرفهای آن شبش به حقیقت پیوسته است.
خبرنگار: فریده خسروی
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
عکاسی که سوژههایش شهید شدند
-
قدس خراسان
-
افزایش 47درصدی واریز مالیات به حساب شهرداریهای خراسانشمالی
-
تأکید استاندار خراسان جنوبی بر تقسیط هزینههای مسکن ملی
-
نبرد بیپایان انرژی؛ آیا گازوئیل هم مانند گاز طبیعی و بنزین بحرانآفرین میشود؟
-
نیازمند احیای اصالت خانواده هستیم
-
توسعه نامتوازن مراکز تجاری در مشهد
-
اندیشه مهدویت؛ چالش اصلی قدرتهای استکباری
-
ضرورت تناسب سهم خراسان رضوی از بودجه با شرایط استان
-
کمبود ناوگان، سفرهای ریلی در مسیر مشهد را کاهش داد