بقچه حرف‌ها را بسته‌ام

بقچه حرف‌ها را بسته‌ام

رقیه توسلی

 گیلاس آورده. عین همیشه نیست؛ کمی خوشحال است، زیاد مضطرب، کمی هم مغموم. همان طور که بین همکاران بسته‌های سرخ و درشت گیلاس را توزیع می‌کند برای فرار از بغض می‌گوید؛ دست کاشت پدر خدابیامرزمه. دیگه شعور داشته باشید با فاتحه شادش کنید... اول می‌خندد و بعد بگویی نگویی اشک‌هایش می‌ریزند.
«خانم عابدین» از زنان قوی روزگار است. از این‌ها که کوه به دوش می‌کشند اما خم نمی‌آورند به ابرو. وقتی می‌بیند همه را دلواپس کرده باز بنا را می‌گذارد به خندیدن که «ولم کنید بابا! طبیعیه گریه کنم. دلم برا پدرم تنگ شده خُب!». 
کسی باور نمی‌کند و هیچ کداممان قانع نمی‌شویم... اصرارمان را که می‌بیند، قصه دخترش را تعریف می‌کند... قصه چند روز مرخصی رفتنش را که ما فکر می‌کردیم مرخصی معمولیست. گویا رفته بود اورژانس که ببیند یک قوطی قرص آرامبخش چه آورده سر زندگی دخترش!
می‌گوید بچه‌اش داشته از دست می‌رفته و تنها چیزی که یادش می‌آید این بوده که فقط امام رضا(ع) را صدا می‌کرده. بلند و از اعماق وجود. می‌گوید به اندازه تمام عمرش فریاد زده آن چند دقیقه. این را از زبان پرسنل بخش بعد از آنکه «یاسمن»ش برگشت، نقل قول می‌کند.
گیلاس به بغل، دوره‌اش کرده‌ایم. در جواب ابراز احساساتمان می‌گوید؛ «الان بهتره شکر خدا. ازم معذرت خواهی کرده. اما من دارم بررسی می‌کنم چی درست نبوده تو تربیتمون که رسیدیم به این نقطه. دخترم وحشتناک پشیمونه. خواب مشهدُ دیده. میگه باید بره حرم. کلی حرف داره، توبه داره. از وقتی مرخص شده، صد دفعه با خجالت گفته؛ مامان! امام رضا صدات رو شنیده و من رو برگردونده. پس باید برم بگم فهمیدم در حقم پدری کردین. ضمانتم کردین. عوضم کردین».
گریه می‌کنیم همه. جمع به این عجیبی هرگز ندیدم توی مؤسسه. دست تک‌تکمان رو می‌شود. دلتنگی تک‌تکمان برای مشهد و حرم عیان می‌شود... .

برچسب ها :
ارسال دیدگاه