گلپرجان

گلپرجان

رقیه توسلی

«گلپر جان را تازه پیدا کرده‌ام. از سوپرمارکت می‌آمدم بیرون که صدایم کرد کمکش کنم. صدایش از پنجره بالای مغازه می‌آمد. زنبیل خریدش را که با طناب فرستاده بود پایین، موقع بالا کشیدن گیر کرده بود به دسته موتور پارک شده توی پیاده‌رو. صاحب مغازه هم رفته بود پی کارش. آن قدر نحیف بود که در نگاه اول فکر کردم نوه صاحبخانه باشد نه خود صاحبخانه!
گفت خوشحال می‌شود خریدها را برایش ببرم. مکث طولانی‌ام را که دید ادامه داد: تنهایم. بیا فکر کن داری به مادربزرگت سرکشی می‌کنی. 
وقتی رسیدم جلو در ورودی، خوشرو پشت واکر ایستاده بود. آن قدر خوشرو و غمگین و چشم به راه که به گمانم این صحنه هیچ وقت از یادم نرود. انگار که عزیزش را دیده باشد با مهربانی استقبال کرد و بعد از تنهایی‌اش گفت. از برادرزاده‌هایش که هوایش را دارند. از اولادی که ندارد. از همسر مرحومش که رفیق نیمه‌راه بود و بیست سالی می‌شود که نیست. از دلش که پَر می‌کشد برای زادگاهش، برای امام رضا(ع)، برای مشهد، برای همشهری‌هایش، برای زیارت، برای نقا‌ره‌ها. گفت آخرین باری که به حرم رفته، پدرش را تازه از دست داده بود. آنجا تا می‌توانست اشک ریخت و یادش می‌آید وقتی آمد بیرون به هیچ وجه شبیه آن گلپرِ داغان و لاجانی نبود که رفت پابوس آقا. بعد با چشم خیسِ خندان گفت خیلی دوست دارد باز طلبیده شود و ادامه داد آردهایش را بیخته و آرزوی دیگری ندارد و به همین نشستن کنار پنجره و تلفن‌های گاه بیگاه فامیل، زنده است. به اینکه سلام بدهد هر صبح از اینجا به گنبد طلا. می‌خواهد بیشتر بمانم که نمی‌شود اما قول می‌دهم باز هم سر بزنم. وقت خداحافظی یک شیشه «شهد سیب» آورد برایم و گفت خدا اجرت بدهد! این را آوردم که نمک‌گیرت کنم فراموشم نکنی... و لبخند زد. 

دعا
اگر بگردیم هر کدام ما یک گلپرجان در همسایگیمان داریم. آقا امام رضا! یک نگاه بچرخانید و لبتان تَر شود به گفتن، کار تمام است. دورتان بگردم ما گناه داریم... گلپرجان خیلی عاشق است، گناه دارد.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه