از بچگی دوست داشتم کتابخانه داشته باشم

از بچگی دوست داشتم کتابخانه داشته باشم


​​​​​​​سال ۱۳۶۸ در مشهد متولد شدم. بچه که بودم مادرم معمولاً برایم کتاب هدیه می‌خرید. من هم خیلی خوشحال می‌شدم چون کتاب‌ها را دوست داشتم. بعضی از آن کتاب‌ها را خیلی خیلی دوست داشتم مثلاً «شنگول و منگول و حبه انگور»؛ کتاب بعدی که هنوز در ذهنم مانده «خاله عروسک من» بود. اتفاقاً امسال که به نمایشگاه کتاب تهران رفته بودم دوباره کتاب خاله عروسک من نوشته شهرام شفیعی را دیدم و به یاد سال‌های مدرسه، آن را خریدم. یکی از رؤیا‌های کودکی من این بود جایی باشم که پر از کتاب باشد. هر چند حتی نمی‌دانستم به جایی که پر از کتاب است کتابخانه می‌گویند. دوره راهنمایی که بزرگ‌تر شده بودم مدتی مسئول کتابخانه مدرسه بودم اما چون کتاب‌های خوبی در کتابخانه نداشتیم بچه‌ها از کتابخانه استقبال نمی‌کردند، برای همین کار من شده بود نشستن در کتابخانه. آن زمان حتی این را هم نمی‌دانستم که می‌توانم به کتابخانه، کتاب‌هایی را اضافه کنم چون فکر می‌کردم کتابخانه یعنی همان کتاب‌هایی که در قفسه‌ها چیده شده‌اند و نباید به آن‌ها چیزی اضافه کرد. البته کسی هم چیزی درباره کتابخانه به ما آموزش نمی‌داد. خلاصه اینکه کتابخانه داشتن رؤیایی بود که از همان روز‌های کودکی داشتم.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه