
میرسد غمهای بیپایان به پایان...
رقیه توسلی
الو... بله بفرمایید...سلام، من مددکار زندان زنانم، یکی از مددجوها شماره شمارو داده... بفرمایید کاری ازم ساخته باشه، درخدمتم... اگه مقدوره قرار ملاقاتی با هم داشته باشیم. می تونید بیاین انجمن حمایت از زندانیان ...؟
در انجمن روبهروی آشنای دور می نشینم و دیدار تازه می کنیم. اول نمیشناسمش. از بانوی خوشحالِ بلندبالایی که میشناختم، چیزی نمانده جز خانوم شانه افتاده ای که بهزور 50 کیلو دارد.
می گویم: من واقعاً بیخبر بودم عزیزم... میگوید: یکماه دیگه میشه دو سال، انگار 100 ساله بچه هامو درست و حسابی ندیدم... از همسرت خبر داری؟ ... خدا ازش نگذره، آب شده رفته زمین...
بدهی تون چقده؟ ... 250 میلیون تومن.ملاقات نیم ساعته تمام می شود و با سرِ سنگین از هم خداحافظی می کنیم... معاشرت عجیبی بود... تا خرخره میروم توی چه کنم، فکرم پخش و پلا میشود چندجا، پیش زن طفلک، پیش موهایش که میگفت از زور غم، رنگشان پریده، پیش مردی که بهجای همسرش چک خرج
میکند و پا به فرار می گذارد. پیش «آناهیتا» و «جهانیار» بچه هایی که آلاخون والاخون خانه اقواماند. مطمئنم تا مدتها نمی توانم برگردم به وضعیت قبل. به حال قشنگی که قبل تماس خانم مددکار داشتم، به خانه نصف و نیمه ای که داشتم روی بالشت گلدوزی می کردم. میدانم دیگر دست و دلم بهکار نمیرود مگراینکه برای این مادر بیگناه دری روی پاشنه بچرخد.
چند روز پیش اطلاعیه «پویش مردمی آزادی مادران زندانی» را دیده بودم، کجا اما فکرش را میکردم ما هم دربندی داشته باشیم که این فراخوان شامل حالش بشود. واقعاً که غم و شادی از رگ گردن نزدیکترند به ما.دست بهکار می شوم و پیامی را آماده و برای اقوام می فرستم و در جریانشان قرار می دهم. شکرخدا بازخوردها باورنکردنی است. سیل جوابهاست که سرازیر
میشود و دست ها برای حمایت جلو
میآیند... کمی قرار گرفته و با مددجو تماس می گیرم تا خبر خوش بدهم. تا ملاقات بعدی را برنامه ریزی کنیم.
پی نوشت
خداوند در سوره مائده میفرماید: وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى؛ و یکدیگر را بر انجام کارهاى خیر و پرهیزکارى یارى کنید.
می گویم: من واقعاً بیخبر بودم عزیزم... میگوید: یکماه دیگه میشه دو سال، انگار 100 ساله بچه هامو درست و حسابی ندیدم... از همسرت خبر داری؟ ... خدا ازش نگذره، آب شده رفته زمین...
بدهی تون چقده؟ ... 250 میلیون تومن.ملاقات نیم ساعته تمام می شود و با سرِ سنگین از هم خداحافظی می کنیم... معاشرت عجیبی بود... تا خرخره میروم توی چه کنم، فکرم پخش و پلا میشود چندجا، پیش زن طفلک، پیش موهایش که میگفت از زور غم، رنگشان پریده، پیش مردی که بهجای همسرش چک خرج
میکند و پا به فرار می گذارد. پیش «آناهیتا» و «جهانیار» بچه هایی که آلاخون والاخون خانه اقواماند. مطمئنم تا مدتها نمی توانم برگردم به وضعیت قبل. به حال قشنگی که قبل تماس خانم مددکار داشتم، به خانه نصف و نیمه ای که داشتم روی بالشت گلدوزی می کردم. میدانم دیگر دست و دلم بهکار نمیرود مگراینکه برای این مادر بیگناه دری روی پاشنه بچرخد.
چند روز پیش اطلاعیه «پویش مردمی آزادی مادران زندانی» را دیده بودم، کجا اما فکرش را میکردم ما هم دربندی داشته باشیم که این فراخوان شامل حالش بشود. واقعاً که غم و شادی از رگ گردن نزدیکترند به ما.دست بهکار می شوم و پیامی را آماده و برای اقوام می فرستم و در جریانشان قرار می دهم. شکرخدا بازخوردها باورنکردنی است. سیل جوابهاست که سرازیر
میشود و دست ها برای حمایت جلو
میآیند... کمی قرار گرفته و با مددجو تماس می گیرم تا خبر خوش بدهم. تا ملاقات بعدی را برنامه ریزی کنیم.
پی نوشت
خداوند در سوره مائده میفرماید: وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى؛ و یکدیگر را بر انجام کارهاى خیر و پرهیزکارى یارى کنید.
برچسب ها :
حمایت از زندانیان
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
تسهیل شرایط زیارت با بازگشایی همه رواقها
-
موعظه
-
مثل فرزند خودم
-
در تبلیغ دین اصالت با رفتار است نه گفتار
-
«کتاب سال هیئت» جایزهای برای شناخت ظرفیت تشکلهای دینی
-
خدمت جهادگران سلامت به حاشیهنشینان
-
تسهیل شرایط زیارت با بازگشایی همه رواقها
-
ضرورت توجه به حیات اجتماعی شخصیتهای تاریخی
-
استادی با هزار شاگرد
-
فرق زبان و بیان
-
میرسد غمهای بیپایان به پایان...