از پسرت بپرس!

از پسرت بپرس!

سکینه تاجی    


​​​​​​​هنوز صدای جوشش آب از چشمه‌ای که فقط چند متر با چادر فاصله داشت می‌آمد. زن با پسر و عروسش در چادر نشسته بودند و سکوت سنگین بینشان نشان از عجیب بودن هرچه بیشتر ماجرایی بود که زن برای پسرش تعریف کرد. پسر ناگهان زبان باز کرد: «مگر می‌شود مادر؟ یعنی خودش را معرفی نکرد؟ خوب فکر کن و هر چه یادت می‌آید را بگو...» زن نالید: «من پیرم و ناتوان وهب، نه گوش‌هایم خوب می‌شنود نه چشم‌هایم به درستی می‌بیند... فقط می‌دانم که هیبت مرد از مسیح هم نورانی‌تر بود، ایمانی در چهره‌اش موج می‌زد که تا به حال ندیده بودم. با مهربانی از کار و بارمان پرسید و اینکه در این بیابان چه می‌کنیم در آخر هم پرسید به چیزی احتیاج داریم یا نه وقتی گفتم که مشکلمان فقط کمبود آب است شمشیرش را از غلاف بیرون کشید چند قدمی از چادر فاصله گرفت و با نوک شمشیر کمی از خاک را کند‌. ناگهان دیدم که این چشمه بیرون زد. آه یادم آمد وهب! خدا مرا مرگم دهد. وقتی از او پرسیدم به کجا می‌روید؟ گفت اگر از پسرت بپرسی می‌داند در خواب به او گفته‌ام. پسر ناگهان از جا برخاست، چشم‌هایش برقی زد و صورتش برافروخت. هی در چادر می‌چرخید و هی به پشت دست‌هایش می‌زد: «مادر... مادر چرا زودتر نگفتی؟ می‌دانی او که بود؟ دردانه زهرا نوه رسول خدا. من او را چند شب پیش در خواب دیده بودم. از آسمان‌ها آمده بود لشکر ملائک پشت سرش و عیسی مسیح دوشادوش او ایستاده بود او مرا دعوت کرد مادر...»
ظهر عاشورا، وهب میان بدرقه و لبخندهای مادر، میان اشک‌ها و خنده‌های همسر نوعروسش پا به میدان گذاشت... او را جنگ تن به تن شکست نداد. آخر کار دوره‌اش کردند تیر به سر تا پایش نشاندند و در آخر سر از تنش جدا کردند و پیش پای مادر انداختند. پیرزن سر را گرفت بی‌آنکه نگاهی به آن بیندازد، تا صف لشکر دشمن رفت و سر را به صورت شمر پرتاب کرد. گفت رسم ما این نیست هدیه‌ای را که در راه خدا دادیم پس بگیریم. زن نامش قمر بود، معروف به ام وهب مادر شهید وهب بن حباب کلبی.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه