روایتی از آیین شیرخوارگان حسینی که هر سال در حرم مطهر امامرضا(ع) برگزار میشود
شیرخوارگان، بیمه اشک مادران
بچه را روی زمین خوابانده و مشغول بستن سربند است، زیرلب با خودش چیزهایی میگوید. چشمهایش خیس خیس است، آنقدر که گوشههای روسری گرهزدهاش را هم خیس کرده است. بغض دارد. نگاهش که میکنم دستی روی صورتش میکشد و بعد دستهای خیسش را روی قلبش کشیده و میگوید: خدا به حق همین اشکها و آبروی امام حسین(ع) به قلب من آرامش بده و به این بچه عاقبت بهخیری.
سر صبحهای روزهای تابستان چندان تفاوتی با ظهر آن ندارد. آفتاب که بزند هوا گرم است. جمعه است و حرم مطهر حال و هوای خاص خودش را دارد. خیلیها که در طول هفته گیر و گرفتاری دارند امروز برای زیارت میآیند، خیلیها هم مثل مادربزرگ من از سرصبح بقچه نمازشان را بستهاند و آمدهاند صف اول نماز جمعه جا بگیرند. حال و هوای جمعه امروز فقط یک تفاوت عمده با تمام روزهای جمعه سال دارد و آن هم روسریهای سبزی است که برسر نوزادان در آغوش مادرانشان به چشم میخورد. مادرانی که پسران و دختران شیرخوار خود را آوردهاند تا آنها را حسینی کنند. مادرانی که به مراسم شیرخواره ششماهه امام حسین(ع) آمدهاند تا خود را شریک در این غم بنامند.
ببین چه نوبتی بهم داده آقا
رواق امام خمینی(ره) پر است. مثلاً زرنگی کردهام و نیم ساعتی زودتر آمدهام که بنشینم و با تک و توک مادرانی که از راه میرسند به گپ بنشینم، ولی آنقدر جمعیت زیاد است که انگار دیر رسیده جمع، من هستم. از دور که نگاه میکنم سبزی لباسهای شیرخوارگان همه رواق را پوشانده است، حتی سیاهی چادر مادران را.
بالاخره یک گوشه رواق میان جمعی از خانمهایی که اهل اصفهان هستند جای خودم را پیدا میکنم. سه تا خانواده هستند که هر سه نوزاد دارند و به نیت همین که در مراسم شیرخوارگان حرم مطهر شرکت کنند در این ایام به مشهد آمدهاند. یکی از خانمها که انگار لباس بچهاش را پوشانده و سرش خلوتتر است با همان لهجه شیرینش میگوید: «پارسال از تلویزیون مراسم رو دیدم. تا دلت بخواد گریه کردم. هشت سال بود که خدا بهم بچه نمیداد. نیت کردم دیگه. امام رضا قربونش برم صدام رو شنید و حاجتم رو داد. قرار گذاشتم تا سه سالگی هر سال بیارمش مراسم شیرخوارگان حرم». بعد صورت بچه را که روی شانهاش خواب رفته به سمتم میچرخاند و میگوید: «ببین چه نوبتی بهم داده آقا».
خواهرش نگاهی به هر دو ما میاندازد و میگوید: «آجی تو باز اشک یکی رو درآوردی که!» بعد رو به من میکند و میگوید: «ببین این آقا محمدحسن من هم سه سال داره. امسال همه با هم بلند شدیم اومدیم مشهد که بچهها رو بیمه امام حسین(ع) و آقا امام رضا(ع) کنیم. دیروز از صبح کلی رفتیم و گشتیم که سربند و لباس سبز پیدا کنیم ولی پیدا نشد. آخرش تصمیم گرفتیم پارچه سبز بگیریم و خودمون ببریم و یک چیزی از توش دربیاریم، ولی شب که رفتیم خرید خود مغازهدار بچهها رو که دید دست کرد و بهمون چندتا بسته داد که سربند و روسری توش بود. خدا خیرش بده پولم نگرفت فقط گفت برای فرج آقا دعا کنید».
او سربند و روسری را نشانم میدهد و مشغول بستن آن به سر محمدحسن میشود. گوشیام را درمیآورم شروع میکنم به عکاسی. چه چشمهایی و نگاههایی دارند این بچهها.
الهی عاقبت به خیر بشی مادر
صدای قرآن بلند میشود. وسط جمعیت مادری ایستاده و نوزادش را سردست گرفته. سوژه عکاسان میشود. از همان دور گردن شیرخواره از میان روسری سبزش نمایان است. با خودم میگویم چه کردند با بنیهاشم... میروم و خودم را به همین خانمی که ایستاده بود میرسانم. الان دیگر نشستهاست. نوزادش بیتابی میکند. گرم است شاید؛ شاید هم تشنه است و شیر میخواهد. میپرسم: «شیرش نمیدهی؟» میگوید: «تحمل ندارم گریه کند ولی میخواهم برای چند دقیقه هم که شده مادران کربلا را درک کنم». نگاهش میکنم. گریه میکند... بچه را محکم در آغوش گرفته و برایش لالایی میخواند ولی فایدهای ندارد... مقاومتش تمام میشود و شروع میکند به شیر دادن به طفلش. اما همچنان میگرید و ذکر میگوید و برای نوزادش دعا میکند... «الهی عاقبت به خیر بشی مادر... الهی خدا برات خیر بخواد... الهی درمانده نشی...».
من یک نشانه از آقا میخواهم
مراسم شیرخوارگان است و طبیعی است مادرانی به این مراسم میآیند که نوزاد یا طفلی دو سه ساله دارند، اما اینجا یک چیز دیگر هم طبیعی است و آن هم حضور زنانی است که هنوز مادری را تجربه نکردهاند. زنانی که آمدهاند تا دست به دامان طفل ششماهه امام حسین(ع) شوند تا دامان آنها هم سبز شود. خانم علیزاده هم یکی از آنهاست. سرش را به دیوارهای رواق تکیه داده و از نگاهها و آغوش خالیاش معلوم است به طلب چیزی آمده است. همصحبت که میشویم، میگوید: انگار روزی من نیست که مادر شوم. پارسال چند بچه را بغل کردم شاید گره از مشکلم باز شود ولی قسمتم نشد. حالا امسال دوباره آمدم تا کنار این مادرها باشم و انشاءالله که این نعمت به من هم هدیه شود. راستش یک نوزاد دختر از شیرخوارگاه به ما معرفی کردند که تصمیم گرفتیم بچه را بیاوریم ولی من یک نشانه از آقا میخواهم که دلم را قرص و محکم کند. برایم دعا کنید...».
با یک جیب پر از شکلات میآیم
«یکی از قصههایی که اینجا خیلی رایج است تأکید مادران به این است که چوبپر خادم رواق را به سر و تن بچههایشان بکشند» این را خانم خادمی میگوید که میان جمعیت ایستاده و مشغول نظم دادن به رفتوآمدهاست ولی هرکه از کنارش رد میشود کمی میایستد تا نوزادش را با چوبپر حرم متبرک کند. او میگوید: «حالا اینکه میایستند و ازدحام جمعیت میشود که بماند، خیلی از بچهها از رنگ چوبپر خوششان میآید و دیگر آن را ول نمیکنند و ما با این قصه داریم. اگر چوبپر را بکشیم بچه میزند زیر گریه اگر هم نکشیم که کار انجام نمیشود. برای همین من این چندسالی که به مراسم شیرخوارگان میآیم یک جیبم را پر از شکلات میکنم و یکی را پر از سربند که با هرکدام که شد، بچه را راضی کنم تا اشکش درنیاید و شرمنده آقا نشوم».
سال دیگه منم با بغل پر میام
روضه و مداحی که شروع میشود دیگر نمیتوانم سراغ کسی برای صحبت بروم. یک گوشه میمانم تا مزاحم حال و هوایشان نشوم. صبر میکنم مراسم تمام شود. خودم هم دلی از عزا درمیآورم و هم روضه قسمتم میشود و هم تصاویری که بدجور دل آدم را میشکند... از آن گرههای روسری بگیر تا دستهای مشت شده کوچکی که توی هوا تقلا و غوغا میکنند... اینجا حال دل آدم یک جور دیگر میشود.
کمکم مراسم تمام میشود. صدای گریه و جیغ و داد بچه است که از هر طرف میآید. من هم همراه جمعیت، میروم جلو در. جمعیت است. باید صبر کنم تا نوبتم شود و کفشهایم را بگیرم. در این فکرم که از کجا شروع کنم و چه بنویسم که یکی روی شانهام میزند. همان خانمی است که میخواست فرزندخوانده بیاورد. یک بسته سبز از زیر چادرش درمیآورد و نشانم میدهد. میگوید: «آقا تکلیفم رو مشخص کرد. سال دیگه منم با بغل پُر میام».
خبرنگار: لیلا لاریچه
برچسب ها :
ارسال دیدگاه