من، بدون دیگران
قدیمترها که بچه بودم، با دیدن دیگران، با الهام از آدم بزرگها، خودم را در شکل و شمایل مختلفی تصور میکردم.
یک روز بعد از کلاس علوم تصمیم میگرفتم فضانورد شوم، چند روز بعد اما دلم میخواست مثل معلممان تدریس کنم. یک روز از رنگ لباس پاکبانها خوشم میآمد و روزی دیگر سودای راه انداختن بزرگترین اسباببازیفروشی شهر را در سر داشتم. بعد از نوجوانی اما دلم خواست شغلی داشته باشم که بشود خلاقیت زیادی در آن به خرج داد. مثلاً آشپزی و خلق غذاها و طعمهای جدید یا خیاطی و مدلهای تازه، مجسمهسازی و ساختن چهرههایی با حالتهای غیرمعمول. بعدها هم یکباره عاشق ماشینها شدم. دلم میخواست نمایشگاه ماشین داشته باشم و هر روز از نگاه کردن به آنها کیف کنم. دوران جوانی که رسید، چهار سال اول دانشگاه تمام نشده، هوای تدریس در دانشگاه به سرم زد. دلم خواست ارشد بخوانم، بعد بازهم ترقی کنم، دکترا، پی اچ دی و... خلاصه همه استاد صدایم کنند و دانشجو تربیت کنم و تحویل جامعه بدهم. حالا اما نمیدانم چرا شبیه هیچکدام از آرزوها و تصوراتم نشدم. به دلیل این «نشدن» و یا «نتوانستن» که فکر میکنم، از هر طرف میروم، میرسم به «دیگران». اول و آخر همه آرزوها و خواستنها و نتوانستنهایم میرسد به «دیگران»؛ دیگرانی که خیلیهایشان شاید کوچکترین شباهتی به من نداشتند. دیگرانی که آرزوهایم را با نگاه به آنها ساختم. بدتر اینکه با نگاه به دیگران، کودکی و نوجوانی و جوانیام را به ماراتُنی تبدیل کردم که در آن یکسره تلاش میکردم از دیگران عقب نیفتم. مثل دیگران انتخاب کنم، مثل دیگران راه بروم، مثل دیگران فکر کنم، جوری باشم که دیگران تحسینم کنند و... . حالا انگار یکباره چشم باز کردهام و دارم از خودم میپرسم، چرا دیگران؟ چرا باید بدوم، چرا در این مسیر حرکت کنم؟ حالا ماراتن و اینهایی که گفتم فقط مثال بود. واقعیتش این است که طی این سالها و در این ماراتن خودساخته به هر مهارتی که فکرش را بکنید سرک کشیدم. هر موقعیت و شغل و جایگاهی که به نظرم رسید را مزمزه کردم. از این شاخه به آن شاخه پریدم. دلیلش را هم که احتمالاً میدانید. برای تأیید، تحسین و پذیرفته شدن توسط دیگران! حالا اما میخواهم نرسیده به خط پایان این ماراتن تمام نشدنی، یک نقطه بگذارم و برگردم سر خط اول! حالا اگر از من بپرسند قصد داری بقیه عمرت را چطور بگذرانی؟ میگویم هیچ! فقط آسودگی. دلم میخواهد مدتی خودم، تواناییهایم و دوست داشتنهایم را رها کنم تا بدون نگاه به دیگران و توقعاتشان به فرداهای بهتر فکر کنم. میخواهم با آسودگی در خیابانهای شهر پرسه بزنم، از آسمان عکس بگیرم، قصه بنویسم و زندگی کنم... .
خبرنگار: الهه ضمیریان
برچسب ها :
ارسال دیدگاه