این ماجرا؛ حقالناس
سکینه تاجی
مرد تعریف کرد که حین عمل جراحی مغز فقط ۲۸ ثانیه علائم حیاتی را از دست داد. بعدها پرستاران اتاق عمل برایش تعریف کردند چه تلاشهایی انجام شد تا او را کمتر از ۳۰ ثانیه بعد به زندگی برگردانند. اما ثانیهها مقیاسی دنیایی بود که به آنی گذشت. در معیاری غیر این دنیایی، مرد به سفری طولانی رفته بود. به سفری چندهزارساله. فرود آمده بود به صحرایی تخت و خاکستری و خلوت. کسی در گوشش گفت که ۶ هزار سال در اینجا تنها خواهی ماند و مرد تنهایتنها در آن برهوت ساکت و بیسکنه راه رفت بیآنکه حتی بداند چرا...
۶هزار سال که گذشت، او خودش را دید. خودش را در صدها موقعیت زندگیاش؛ در جوانی، در میانسالی، در خانواده، در جمع دوستان، در خیابان، در دانشگاه و حتی در خلوت و تنهایی تماشا کرد. اطرافش پر بود از چیزهایی شبیه به حباب، بیشمار بودند و در فضای روشن و بلوری میانشان، صحنههایی از گذشته در حال وقوع بود. متوجه شد چیزی در همه این صحنهها مشترک است؛ اینکه او در همه آنها در حال ضایعکردن یک حق بود. گاهی پدر خوبی نبود و حق بچههایش را خورده بود. لحظههایی که فرزند خوبی نبود و حق والدین افتاده بود به گردنش، آن وقتهایی که همسر خوبی نبود و حق زنش را زیر پا گذاشته بود، حتی مواقعی که محض تفریح و خوشگذرانی دوستانش را دست میانداخت و وقتشان را تلف میکرد... او ایستاده بود و حسرت میخورد و در محاصره «چرا»های بیشمار بود از سمت آنها که حقی به گردنش داشتند و حالا لحظهای رهایش نمیکردند.
مرد ۸هزار سال دیگر در این صحرا ماند و غوطهور در احساساتی ناخوشایند، در غم و حسرت و در آرزوی بازگشت و جبران.
در این جهان اما، ۲۸ ثانیه بعد، نمایشگرهای پزشکی برگشت تمام و کمال روح به بدن مرد را تأیید کردند و کسی نمیدانست که این جسم نیمهجان فرصت بازگشت یافته. چند روز بعد که حالت کما و آثار بیهوشی از وجود مرد بیرون رفت، سفر چندهزارساله را به یاد آورد. عجیب نبود که او خستگی راهرفتنهای بیهوده در آن برهوت بیپایان را در خود حس میکرد، عجیب این بود که تکتک آنها که حق خود را طلب میکردند به یاد میآورد. همه حتی آن پسر سادهای که سالهای دور در دانشگاه یک کتابش را به شوخی پنهان کرد و پنج دقیقه بعدش پس داد. نه قرار بود کتاب را بدزدد، نه قصد آزار داشت. فقط محض شوخی، پنج دقیقه دوستش را معطل و نگران و سردرگم کرد. پنج دقیقه چند برابر ۲۸ثانیه بود؟!...
برچسب ها :
ارسال دیدگاه