تابستان
سکینه تاجی
واقعاً کسی هست که تابستان را دوست داشته باشد؟ یا اینطور بگویم مثلاً اگر کسی تولد خودش یا نهایتاً یکی از عزیزانش در مرداد نباشد اصلاً امکان گرامیداشت این ماه و جور کردن حتی یک بهانه برای دوست داشتنش را دارد؟ کسی هست که صبحهای تابستان با گردن خیسِ عرق و لباسهایی که به تنش چسبیده، بیدار شود و بگوید «بهبه! چه صبح دلانگیزی؟» یا وقتی که سرظهر با قطع شدن برق، عیش تابستانی تکمیل میشود، از دیدن لرزش حرارت روی شیشه پنجرههایی که خورشید، خودش را روی آنها پهن کرده، خوشحال شود؟ البته خورشید و درخشش آن و نور و روشنایی روز جایگاه خوبی در شعر و نثر ادبیات ما دارند و دستاویز ادبی خوبی برای ادیبان به حساب میآیند، اما گرمای آفتاب همیشه تا حد معقولی لذتبخش است و تمام ادبیات کلاسیک و معاصر را که بگردی حتی یک نفر را پیدا نمیکنی دررثای تابستان و گرمایش چیزی گفته باشد که معنای تعریف و تمجید بدهد. با وجود این من فکر میکنم تابستان زرنگتر از اینهاست. یعنی کاری کرده که آدمها به سادگی گول ظاهرش را بخورند و از تحفههایی که او برایشان رو کرده تا میتوانند، تعریف کنند! از طعم گیلاس، از درخت هلو، از معجزه انجیر و زردآلو، از سادگی و خوبی هندوانه و در نهایت از جناب مستطاب آلبالو! احتمالاً تابستان اگر این غنیمتها را با خودش نمیآورد، هیچکس او را نمیخواست و تاب تحملش را نداشت. تابستان خودش را پشت میوههای رنگرنگ و خنکای گاه به گاه آببازی بچهها و در دل شبهای خاطرهانگیزش پنهان کرده تا کسی نفهمد که آمده آدم را از گرما بُکشد! تابستان مخصوصاً برای آدم بزرگها که زندگی، جان و جوانیشان را بیشتر گرفته، بعضی وقتها مثل ماراتنی میشود که فقط باید در آن زنده بمانند... بله! این نهایت کاری است که میشود در تابستان کرد: زنده ماندن برای رسیدن به پاییز... رسیدن به زمستان و حتی بهار!
برچسب ها :
ارسال دیدگاه