به فراموش کردن مشغولیم
به همکارم میگویم پاوربانکُ آوردی؟ متصل میخندد که: «به خدا فراموش کردم. فردا. فردا...».
- خواهرجان عکس میفرستد. نگاه میکنم و لب و لوچهام آویزان میشود. عکس شالگردن نیمهبافته است. شال زیتونی. کاموای زیتونی. یعنی سوای رنگی که سرش توافق کردیم. پیامک میفرستم انشاءالله که رنگش بنفشه و من چشام آلبالو گیلاس میچینه؟ استیکر خنده میفرستد که؛ «وای من! فراموش کردم آجی...».
- تاکسی میپیچد توی چهارراه سعدی. آسمان غُرُنبه میزند. مسافر بغلی، خانم مسنّی است که تلفنش زنگ میخورد: «سلام احمدجان. نه قربونت بشوم، خونه خاله بودم. اِ... فراموش کردم ببخشید مادر...».
- گلفروش از خریدار رمز کارت را میپرسد. دستگاه اما نمیخواند. چند دفعه تکرار میکنند اما بیفایده است. آقای خریدار چکپول آبی از جیبش درمی آورد و میگوید: «ببخشید ...کارت مادرمه. فراموش کردم...».
- دبیرستانیاند به گمانم. یکیشان دارد برای دیگری تعریف میکند که عمویش روی او و برادرش، شش هفت اسم گذاشته و بیشتر هم صدایش میزند ابراهیم و ناصر. این طور که روزی بیست بار ازشان میپرسد: «چی بود اسمت؟ فراموش کردم پسر...».
روز عجیبی بود. تا خرتناق در جمله سهل ممتنع «فراموش کردم» فرو رفتم. همه جا بود و عین فیلم سینمایی، سکانس به سکانس تکرار شد. من از این جمله بیزارم. در واقع میترسم. فلاشبک میزنم به سالهای دور که به این داستان فوبیا نداشتم. به روزهای بدون فراموشی. روزهای عادی. به خودم میگویم؛ این جمله چقدر خوب و مخوف است! خوب، از این جهت که گاهی نیاز است آدمها، روزگارشان را گم کنند تا نفسی آسوده بکشند و مخوف چون میدانم اتصالت که با دنیا قطع شود انگار هر ساعت لبه پرتگاه زندگی میکنی. مثل مادرم. مثل ما، مثل ابراهیم و ناصر، مثل تمام عزیزانی که تجربه دست و پنجه نرم کردن با این قصه را توی زندگیشان داشتهاند. که یک روز چشم باز کردند و دیدند فراموش شدهاند. دیدند خدا خواسته سکته و آلزایمر بیخبر از راه برسد و حرفهای قشنگ بینشان تبدیل شود به سکوت. سکوتی غریبه. سکوت سرد. که مادر، پدر، عمو و مادربزرگشان بمانند آن طرف کوه، پشت آوار فراموشی.
پینوشت
مولا علی(ع) میفرمایند: از دست دادن نعمتها را برحذر باشید، كه نه هر چیز که از دست رفت دوباره بازمیگردد.