حفاظت از سردار کار سختی بود، چون سردار راحت میگرفت. حواسش آنقدری که به بیتالمال بود به خودش نبود. مراسم بزرگداشتی برای فوت پدرشان گرفته بودند. برای آمادهسازی فضا از سربازها کمک گرفته شد. حاجقاسم وقتی وارد شد و این صحنه را دید، مخالفت کرد؛ گفته بود سربازها مرخص شوند، اما محافظت از او نمیگذاشت حرفش را قبول کنند. وقتی دید حرفش را نمیپذیرند با تکتک سربازها روبوسی و از آنها عذرخواهی کرد، به آنها محبت نموده و موقع پذیرایی به مسئولشان گفت: «اول غذای این دوستان سرباز را بدهید...».