غرق روزمره و کار و گپ و گفتایم و با ماسک مدارا میکنیم که همکاری میگوید: هیس بچهها! گوش کنید... .صداها بیمحابا نزدیکتر و پررنگتر میشود و میپیچد توی خیابان مؤسسه. بیاختیار گروهی پا تند میکنیم سمت پنجره. چه حال غریبی! چه قاب نفسگیری! هزاری زن و مرد ماسکدار توی خیابانهای اطراف در حال تشییعاند. دنبال قهرمانهایشان آمدهاند. از توی جمعیت آقایی فریاد میزند؛ خوش آمدید پسران من. پسران دلاور ایران زمین. و دیگری میگوید: قربان قدمتان.بیحرف و بیکلام، همهمان ریسه میشویم سمت در. منقلبیم. ماشین بدرقه شهدای گمنام دارد از خیابان ادارهمان میگذرد و تمام حواسمان پیش تابوتهاست. پیش خانوادههایشان. پیش مردم قدرشناسی که زیر باران کم نگذاشتهاند.
غلغله است. شور و حضور آدمها دیدنیست. جمع دلدادهها جمع است. همکاران هر کدام به سمتی کشیده شدهاند. لحظهای چشم برنمیدارم از 6 تابوت. از 6 رزمنده. فکرم اما صدها جاست. بالاخص پیش آنها که مسافر دارند. آنها که سالهاست زنگ در خانه، برایشان فرای درک ما مفهوم دارد.
مادر و دختری که به نظر میرسد از دسته منتظرانند مثل من ایستادهاند گوشهای... آخ که ریش شده دلم از این گوشه... گوشهای که مرکز میدان است انگار... که قد یک دیوان شعر و چند مجلد رمان، نوشتن دارد... عشق دارد... مادر دریاست بس که اشک ریخته و چادر گلدارش را کشیده روی گریههایش... و خواهری که هی ملایم گفته؛ سهشنبهها، چهارشنبهها، جمعهها و همه روزهای خدا یادتیم «احمدجان»... جان خواهر، نور قلبم، شما کی میآیی پس؟ دور صورت ماهت بگردم بیا داداش من. دیگه از امام رضا(ع) خواستیمت. توام بخواه.
پینوشت
توی این بحبوحه، یاد مادری میافتم که مثل همین شهدای گمنام، از بندگان خوب خداست و دو پسر جاویدالاثر دارد. یاد او که مطمئنم امروز قاطی همین جمعیت است با دو قاب عکس.
الهی که فرجی شود و از «سیدمرتضی» و «سیداسدالله حسینی آزاد» هم بعد سی و پنج سال، خط و خبری برسد... .