دیروز با رفیقی قدم میزدیم. رفیقی که یک سالی میشود با غصههای بیشمار دست و پنجه نرم میکند و هیچ شباهتی به آنکه میشناختم نداشت. حق هم داشت البته... داغ اگر جایش را بدهد به داغها، دیگر خدا خودش باید رحم کند.
جویده و پراکنده زیاد حرف زد. زیاد هم بغض کرد که حین آشپزی یاد خواهر مرحومش میافتد که فلان غذا را دوست داشت. از جلو کتابفروشی رد شود، کتابخوانی مادرش میآید جلو چشمش... از خاطراتی گفت که پدرش را درآوردند، از رخت و لباسها، از ساعت و انگشتری و گلدانها و شیشههای مربای مادرش، از کتابهای ارشد خواهرش که هنوز روی میز هال باز است، از جهانش که در عرض سه ماه خالی شد، از اقوام که دریغ میکنند حالش را بپرسند و... .
موقع خداحافظی نمیدانستم تبدیل شدهام به کوه یا درخت... فقط همین قدر میدانم که خودم نبودم... آنکه باید دوستی کند و رفیق سوگوارش را تسلی بدهد. ناگهان به این نتیجه رسیدم که نقش یک درخت بیبرگ و بار را بازی کنم، درختی که دارد اشک میریزد اما میداند در چنین شرایطی اگر روانپزشک نباشی، احتمال به خطا رفتن راهنماییها بالاست.
عجیب لالمانی گرفتم. یعنی نمیدانستم دلداریام برای دوستی که از خانواده چهار نفرهاش، کسی نمانده چه باید باشد؟ نمیدانستم به او که کل حرفش نخواستن زندگیست، چه بگویم؟ به او که غمها مثل گله گرگهای تیزدندان محاصرهاش کردهاند و فکر میکند تنها پناهش افسردگی است.
سنجاق
ای کاش خدابیامرز مادربزرگم آنجا بود و با لهجه قشنگش میگفت: گوشِت رو جلو بیار یک چیزی بگم برات عزیزکم... آن وقت از پیامبرانمان میگفت. از زندگی که آسانش هم سخت است. از ما که دردها و رنجها میسازدمان. از توکل که راه نجات است و از خدا که بیشک خیلی خیلی دوستمان دارد.
پینوشت
«وعنده مفاتح الغیب»
و کلیدهای غیب تنها نزد اوست/ سوره انعام آیه 59