«سلام» از پشت پنجره طبقه شانزدهم‌    

«سلام» از پشت پنجره طبقه شانزدهم‌    

روایت «حسین اسدی» که انگار هر کجا کارش گیر کرده، خواسته‌اش را با حضرت(ع) در میان گذاشته است


ماجرا باید همان چیزی باشد که توی علوم میان‌رشته‌ای بین معمار – شهرسازی و علوم انسانی درباره‌اش گپ زده می‌شود: اینکه «مکان» این قابلیت را دارد که رفتار آدم‌ها را تغییر دهد. این لابد باید توجیه‌کننده رفتار «حسین اسدی» و کلی آدم دیگر باشد که تا قصد حرم می‌کنند، مُشتی شکلات و نخود و کشمش و شیرینی و چیزهایی شبیه این می‌ریزند توی جیب‌هایشان. تنها برای اینکه برسند به پاتوق یک میلیون مترمربعی‌شان؛ جایی که آدم‌ها دلشان می‌خواهد هوای همدیگر را داشته باشند، جایی که دلشان می‌خواهد تا بچه‌ای دور و برشان دیدند، دست بکنند توی جیبشان و شکلات دربیاورند، جایی که غیر زائرهای گوشه و کنار صحن و رواق‌هایش، معلوم نیست از این‌ور و آن‌ور چند نفر پشت پنجره‌ای رو به آن ایستاده‌اند.
«حسین اسدی» کوچک‌ترین شباهتی به یک آدم 91 ساله ندارد؛ این‌قدر که مدام لازم است کارت ملی‌اش را از جیب بغلش دربیاورد و تولدش در سال 1309 را به گواه آن اثبات کند. چهره او بیشتر شبیه یک آدم 60 و خرده‌ای، 70 ساله مهربان است که هر هفته، چهارشنبه‌ها، با یک جیب پر از شکلات یکی دو تا اتوبوس می‌نشیند و خودش را می‌رساند به حرم. روایت او اما چیزی بیشتر از این حرف‌هاست؛ به قدر یک عمر توسل از پشت پنجره‌های رو به مشهد.

برویم اول قصه زندگی شما. «حسین اسدی» متولد کجاست؟
من متولد ۱۳۰۹ در قوژد گنابادم. البته داداش بزرگم – خدا رحمتش کند – می‌گفت من متولد دوازدهم. از سال 42 هم به خاطر کارم در شرکت نفت آمده‌ام مشهد. اینجا هم، قربان آقا بروم نگهم داشته‌اند.

قصه شکلات‌ها چیست؟
شکلات می‌خرم و چهارشنبه‌ها می‌ریزم توی جیبم و از خانه با خط واحد (اتوبوس) می‌آیم حرم. هر بچه‌ای که می‌بینم، یک شکلات به او می‌دهم. آخر هم که تمام می‌شود، برمی‌گردم خانه.

ماجرای خاص زندگی شما چیست؟ ماجرای به یادماندنی‌ای توی این 90 سال رخ داده حتماً.
یک بار دیسک کمر شدم و نتوانستم دو سال پشت ماشین بنشینم. قضیه مال 20 سال پیش است. شاید هم بیشتر. بله. مال وقتی است که هنوز بازنشسته نشده بودم. پیش همه عطارها و دکترها رفتم. کم‌کم پهلوی راستم درد گرفت. هی آمپول و مشت‌مال، هی دارو و فیزیوتراپی. آخر کار دکترها تشخیص دادند که باید عملم کنند. روز چهارشنبه‌ای به من گفتند باید هفته بعد عمل شوی. همان هفته آخر رفتم پیش یک دکتری که مطبش فلکه دروازه قوچان بود. یک نگاهی کرد. دارو داد. چند تا دارو هم نوشت که بروم و بگیرم. داروها را گرفتم. آمپول را زدم، ولی تا به خودم آمدم دیدم لباس‌ها و داروهایم نیست. پنجره مطب رو به حرم بود. من هم ایستادم پشت همان پنجره به گریه؛ گریه حاجت. از همان پنجره از حضرت استمداد کردم. فردای همان روز بود که قد راست نماز خواندم.
یعنی عمل دیگر احتیاج نشد؟
نه. من که دیگر عمل نکردم. دکتر هم نرفتم. البته این تنها باری نبوده که حضرت(ع) کمکم کرده‌اند.

مرتبه دیگرش چه اتفاقی بوده؟
ما یک خانه‌ای داشتیم حوالی چهارراه خواجه‌ربیع. به خاطر اینکه داشت خراب می‌شد، فروختیمش و یک خانه نیمه‌کاره خریدیم که بسازیم. حالا خیلی هم قرض‌دار بودم و بنا شده بود وام بهم بدهند؛ 400هزار تومان. 400هزار تومان آن موقع از 400میلیونِ حالا هم شاید بیشتر بود. سال 64... خلاصه کارهایش را انجام دادم، ولی دیدم خبری نشدم. این بود که بلند شدم، رفتم تهران. رفتنم ساختمان شرکت نفت.

نمی‌شد با همان شرایط توی خانه زندگی کنید؟
نه، نیمه‌کاره بود. انگار مانده بودیم به مستأجری. خانه قبلی را هم که فروخته بودیم. برای همین بلند شدم، رفتم تهران، همه کارهای وام را کردم. مسئول امضای آخر ولی قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «تو یک بار دیگه هم وام گرفتی. لابد خانه خرید و فروش می‌کنی. لابد بساز و بفروشی». خودش گفت و خودش هم عصبانی شد. دیدم دست کرد که پرونده را پاره کند. پرونده را از دستش چنگ زدم. گفتم: «حالا نمی‌خوای امضا کنی، چرا پرونده‌ رو می‌خوای پاره کنی؟»

    قبلاً هم وام گرفته بودید؟
بله. 20 هزار تومان گرفته بودم که مال خیلی سال قبل‌تر بود؛ برای خانه قبلی‌مان. خلاصه که ناامید شدم. کاغذها را برداشتم و آمدم بیرون. فکر می‌کنم طبقه شانزدهم بود. توی همان طبقه یک پنجره‌ای رو به مشهد پیدا کردم. ایستادم. سلام دادم. گریه کردم. گفتم: «یا امام رضا(ع)، من الان با چه رویی برگردم بیام مشهد؟ نه پولی، نه خانه‌ای، نه آبرویی...» خلاصه چند دقیقه‌ای با حضرت(ع) صحبت کردم. خلاص که شدم، یک‌دفعه یک آدمی توی راهرو به چشمم آشنا آمد. یکی از کارمندهای شعبه تهران بود. احوالپرسی کردیم. گفت: «اینجا؟» جریان وام را گفتم و اینکه طرف خواسته پرونده را پاره کند و ....
چند دقیقه بعد، توی همان طبقه، یک آدم دیگری را دیدم که داشت از پله‌ها پایین می‌آمد. با این آشنای من، احوالی از هم پرسیدند و باز صحبت کشید به پرونده من و قصه آن کارمند عصبانی و... طرف خیلی ناراحت شد. گفت: «دوباره ببرین. اگه امضا نکرد، بیارین خودم امضا کنم!» این را گفت و رفت. بعد از این رفیقمان پرسیدم: «این کی بود؟» گفت: «مدیر امور مالی کل شرکت». بعد از آن، همیشه فکر می‌کردم چرا این آدم توی ساختمانی که چند تا آسانسور داشت، از پله می‌آمد پایین؟ چرا اصلاً شرح احوال من را پرسید؟ هیچی دیگر. رفتیم توی اتاق همان آدم اول. این‌دفعه کلی عزت و احترام کرد. از جا پا شد. بعد هم پرونده را دوباره گذاشتند جلو رویش و گفتند: «فلانی دستور داده که امضا کنی!» خلاصه امضا را گرفتم و برگشتم مشهد. بعدِ چند روزی هم پول را ریختند، قرض‌ها را دادیم و شروع کردیم به ساختن خانه.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه