به غیر عشق چه ورزم؟

به غیر عشق چه ورزم؟

رقیه توسلی

سه تا چمدان یک کم نامتعارف و عجیب است، می‌دانم. اما قصه همیشگی «قبله‌جان» همین است. مسافری که دست پُر می‌رود پیش قوم و خویشش. به قول خودش می‌رود که عطر ولایت بگیرد و حالش برگردد.

خواهش می‌کنم تا ترمینال برسانمش. می‌گوید مزاحمت نباشد و هی توی راه دعا می‌کند مشهدی و صحن‌نشین شوم. طعم و عمق دعایش خیلی دلنشین است. 
«کچیله، پشت زیک، بهارنارنج و آویشن خشک شده، مربای گُل، گردوی کاغذی، چادرشب و رُب آلو ییلاقی» را مطمئنم که منظم چیده لابه‌لای اسبابش. مطمئنم برای نوه تازه به دنیا آمده خواهرش عروسک پارچه‌ای هم دوخته. تسبیح پانزده شانزده رنگ هم درست کرده برای عروس برادرش. که زمین و زمان را جوریده و تُرب سیاه گیر آورده برای سنگ کلیه عمه جانش. مگر می‌شود ندانم! با قبله‌جان مشهدی چند سالی‌ست توی مؤسسه حشرونشر دارم و می‌دانم چقدر عشق اقوام است و به تک تکشان ارادت دارد.
بی‌آنکه سؤال کنم، رو به خیابان می‌گوید: الهی نور به قبرش بریزه! آقا خدابیامرزم هر وقت و ساعت می‌دید که چمدون برگشتنمُ می‌بندم آهش می‌گرفت. هی قدم می‌زد و نهیب‌دار می‌گفت: «چرا دختر به راه دور دادی؟» و با لبخند ادامه می‌دهد: از این ‌طرفم، مَردم محمد حاجی نگم که چقد یکسره غُر که «ای دل غافل آبت نبود، نونت نبود، زن اونور نقشه آخه برا چی چی‌ات بود؟»
با هم می‌خندیم و او طبق معمول چشمکی می‌زند که؛ «مو بِچه مِشَدم» و پشت‌بندش می‌خواند: 
به غیر عشق چه ورزم... چه کار بهتر ازین؟
عادت دارم، حرف تازه‌ای نیست. این جمله یکجورهایی کلام هر روز قبله‌جان است. نگاهش می‌کنم. هنوز صورتش سمت خیابان است و معطوف رفت و آمد آدم‌ها. نمی‌دانم شاید دارد به این فکر می‌کند اهل کجاست واقعاً و دل چند تکه‌اش کجایی‌ست؟ تهران! که بچه‌ها و جگرگوشه‌هایش زندگی می‌کنند؟ خراسانِ امام رئوف! خراسانی که ریشه و نیکانش آنجا نفس کشیدند؟ یا مازندران! که چهل سالی می‌شود مهاجرت کرده به خاکش و از چارگوشش خاطره دارد؟

برچسب ها :
ارسال دیدگاه