کمیل‌هایی که دل هایمان را نزدیک می‌کرد

کمیل‌هایی که دل هایمان را نزدیک می‌کرد

الهه ارجمندی

«پیرمرد دلش پاک بود و نفسش حق... خدا رحمتش کنه»؛ این را همیشه پدر می‌گفت، وقتی می‌خواست از پدربزرگ تعریف کند. آهی می‌کشید، رادیوی قدیمی پدربزرگ را می‌گذاشت روی پایش و آن را آرام دستمال می‌کشید، انگار می‌خواست با دستمال کشیدن آن رادیو، تمام خاطراتش را تکانی بدهد و برگردد به روزهای خوشی که  پدربزرگ هنوز زنده و سالم بود و مهر برادری هم رنگ دیگری داشت. ما و بچه‌های عموجان دور حوض بزرگ حیاط می‌دویدیم و دور از غم دنیا برای شنیدن قصه‌های شیرین  پدربزرگ جمع می‌شدیم. 
برنامه هر شب جمعه این بود، مردها برای دعای کمیل راهی حرم امام رضا(ع) می‌شدیم و زن‌ها و دخترها در خانه مشغول آماده کردن شام می‌شدند. 10 دقیقه پیاده تا حرم بود. پدربزرگ تمام راه دست من و علی، پسرعموجان را که بین نوه‌ها از همه کوچک‌تر بودیم، می‌گرفت و در حرم هم با محبت کنار خود می‌نشاند تا دعا را با هم خط ببریم. بین دعا، اول به ما و بعد به بقیه نخود و کشمش می‌داد. خاطره آن شب‌های جمعه و دعای کمیل حرم همیشه با همان نخود و کشمش‌های پدربزرگ همراه بود. 
من وعلی هنوز مدرسه نمی‌رفتیم، فقط ادای آدم‌بزرگ‌ها را درمی‌آوردیم و انگار از روی کتاب دعا خط می‌بردیم. دفعه‌های اول این‌طور نبود. با هم مسابقه برج‌سازی می‌گذاشتیم! آن هم با مهرهای حرم که در قفسه بود. پدرهایمان سخت نمی‌گرفتند و مانعمان نمی‌شدند تا از لحظات زیارت لذت ببریم. فقط هربار سفارش می‌کردند مراقب مهرها باشیم نشکند. چهار پسر بودیم و هرکدام دنیای خود را داشتیم. بارها مصطفی، برادرم را دیده بودم که همراه دعا گریه می‌کرد. قاری قرآن بود و پدربزرگ جورخاصی احترامش را داشت. از زیارت که برمی‌گشتیم، سرراه پدر از بستنی‌فروشی فلکه برق برای همه بستنی قیفی زعفرانی می‌خرید. حتی پدربزرگ هم که دیابت داشت به هوای بستنی زعفرانی یک‌بار در هفته را ناپرهیزی می‌کرد.
یادش بخیر رفتار بزرگ‌ترها همیشه همراه با احترام و محبت بود. دور یک سفره می‌نشستیم و از قرمه سبزی زن عمو و آش مادر می‌خوردیم. اما بیماری  پدربزرگ که شدت گرفت و طولانی شد، اوضاع تغییر کرد. صمیمیت دو خانواده کم و کمتر شد.
مادرهایمان از مراقبت پدربزرگ طفره می‌رفتند و پدرهایمان برای خرج درمانش شانه خالی می‌کردند. ما هم، بازی را رها کردیم و نگران، به دلگیری خانه پدربزرگ و سردی بزرگ‌ترهایمان زل زدیم. دوسالی گذشت و پدربزرگ رفت و کلی دلخوری و کینه ماند. دیگر دل پدرهایمان صاف نشد و با هم به دعای کمیل حرم هم نرفتیم. 
 حالا من و پدر اینجاییم، روبه‌روی همان خانه قدیمی پدربزرگ که حالا یک برج از آن بالا رفته است. آه می‌کشد، به یاد روزهای خوش دورهم بودنمان‌هایمان. شاید هنوز تلخی دعواها سر ارثیه هم یادش مانده است. دوتایی راه می‌افتیم سمت حرم حضرت. گنبد را که می‌بینم مثل هربار در دل، آقا را صدا می‌کنم:«آقاجان میشه این بار دلش نرم بشه و بلاخره با عمو آشتی کنه؟» دلم برای علی خیلی تنگ است. کاش این بار که از زیارت برمی‌گردیم، راه کج می‌کرد سمت کوچه عمو و دلش هوس مهر برادری می‌کرد، کاش به خاطر رضایت پدربزرگ هم که شده پس از این همه سال باز هم دور هم جمع می‌شدیم و باز هم همه با هم به حرم می‌رفتیم.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه