حکایت اخلاقی
از سنگ سختتر نیستم!
سراجالدین سکاکی صاحب کتاب «مفتاح العلوم» مردی فلزکار و صنعتگر بود. او توانسته بود با مهارت و دقت دواتی بسیار ظریف با قفلی ظریفتر بسازد که لایق تقدیم به پادشاه باشد. وی انتظار همهگونه تشویق و تحسین را از هنر خود داشت. آنگاه با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه کرد. در ابتدا همانطوری که انتظار میرفت مورد توجه قرار گرفت؛ اما حادثهای پیش آمد که فکر و راه زندگی سکاکی را به کلی عوض کرد.در حالی که شاه مشغول تماشای آن صنعت و سکاکی هم سرگرم خیالات خویش بود، خبر دادند عالمی (ادیب یا فقیهی) وارد میشود. همین که او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفتوگو با او شد که سکاکی و صنعت و هنرش را یکباره از یاد برد. دیدن این منظره تحولی عمیق در روح سکاکی به وجود آورد.
پس به فکر افتاد به دنبال درس و کتاب برود و امیدها و آرزوهای گمشده خود را در آن راه جستوجو کند. هر چند همدرس شدن با کودکان برای یک مرد که دوره جوانی را طی کرده کار آسانی نیست؛ ولی چارهای نیست، ماهی را هر وقت از آب بگیرند، تازه است.از همه بدتر این بود که هیچگونه ذوق و استعدادی در این کار نداشت، اما با جدیت فراوان مشغول کار شد تا اینکه اتفاقی افتاد.آموزگاری که به او فقه شافعی میآموخت گفت: تو در سنی هستی که گمان نمیکنم تحصیل برایت ثمرهای داشته باشد، باید امتحانت کنیم. آنگاه مسئلهای از فتاوای امام شافعی را به او گفت: «نظر استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک میشود» سکاکی این جمله را دهها بار تکرار کرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده آن برآید؛ ولی همین که خواست درس را پس بدهد این طور بیان کرد: «نظر سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک میشود».خنده حاضران در کلاس درس، بلند و بر همه ثابت شد این مرد بزرگسال که پیرانه سر هوس درس خواندن کرده، به جایی نمیرسد. سکاکی دیگر نتوانست در مدرسه و شهر بماند؛ از این رو سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه کوهی رسید، متوجه شد از یک بلندی قطره قطره آب روی صخرهای میچکد که در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ کرده است. لحظهای اندیشید و فکری مانند برق از مغزش عبور کرد، با خود گفت: من هر اندازه غیر مستعد باشم از این سنگ سختتر نیستم. ممکن نیست مداومت و پشتکار بیاثر بماند. آن گاه برگشت و آن قدر فعالیت و پشتکار به خرج داد تا استعداد و ذوقش زنده شد و عاقبت، یکی از دانشمندان کمنظیر ادبیات شد.
منبع: کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی»
پس به فکر افتاد به دنبال درس و کتاب برود و امیدها و آرزوهای گمشده خود را در آن راه جستوجو کند. هر چند همدرس شدن با کودکان برای یک مرد که دوره جوانی را طی کرده کار آسانی نیست؛ ولی چارهای نیست، ماهی را هر وقت از آب بگیرند، تازه است.از همه بدتر این بود که هیچگونه ذوق و استعدادی در این کار نداشت، اما با جدیت فراوان مشغول کار شد تا اینکه اتفاقی افتاد.آموزگاری که به او فقه شافعی میآموخت گفت: تو در سنی هستی که گمان نمیکنم تحصیل برایت ثمرهای داشته باشد، باید امتحانت کنیم. آنگاه مسئلهای از فتاوای امام شافعی را به او گفت: «نظر استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک میشود» سکاکی این جمله را دهها بار تکرار کرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده آن برآید؛ ولی همین که خواست درس را پس بدهد این طور بیان کرد: «نظر سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک میشود».خنده حاضران در کلاس درس، بلند و بر همه ثابت شد این مرد بزرگسال که پیرانه سر هوس درس خواندن کرده، به جایی نمیرسد. سکاکی دیگر نتوانست در مدرسه و شهر بماند؛ از این رو سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه کوهی رسید، متوجه شد از یک بلندی قطره قطره آب روی صخرهای میچکد که در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ کرده است. لحظهای اندیشید و فکری مانند برق از مغزش عبور کرد، با خود گفت: من هر اندازه غیر مستعد باشم از این سنگ سختتر نیستم. ممکن نیست مداومت و پشتکار بیاثر بماند. آن گاه برگشت و آن قدر فعالیت و پشتکار به خرج داد تا استعداد و ذوقش زنده شد و عاقبت، یکی از دانشمندان کمنظیر ادبیات شد.
منبع: کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی»
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
میهمان خانه حضرت
-
از سنگ سختتر نیستم!
-
سینمای انقلاب ظرفیتی در خدمت نهاد روحانیت
-
طرح «شکوه مادری» اجرا میشود
-
تقید به گفتن اذان
-
نخواه منت بیگانه بر سرم باشد
-
بگذاریم بچهها طعم سختی را بچشند
-
سینما و روحانیت جداشدنی نیستند
-
دعایی برای عبور دادن انسان از عالم دنیا
-
«مستشرقان و قرآن» به چاپ هشتم رسید
-
راز موفقیت حضرت امام(ره)