شبیه و بیشباهت به هم!
سکینه تاجی
طبق روال هر شب همه کارها را گذاشته بودم برای بعد از ساعت ۱۰. وقتی که بچهها میخوابند و میشود فقط چند ساعتی از شغل مادری مرخصی گرفت برای رسیدگی به دیگر نقشها. دیشب اما فرق داشت همین که گوشی را دست گرفتم و خواستم شروع کنم به کار، اولین خبرها آمد... زندگی را ول کردم و نشستم پای کانالهای خبری، ساعت که از یک گذشت فهمیدم هیجان به جز قلبم، دارد معده را هم سوراخ میکند. دستهایم موقعی که میخواستم همانطور سرپا و رو به تلویزیون لقمهای نان بکنم و به دهان ببرم، میلرزید. خبرها و تصویرها را پشت سر هم بیوقفه دنبال میکردم و البته شوقی شیرین هم در وجودم میپیچید.
یکی از فیلمها را انگار از صحن مسجدالاقصی گرفته بودند. در نیمه شب خالی و خلوت مسجد، ستارههایی دنبالهدار، چشمک زنان در سیاهی آسمان قدس پیش میرفتند تا بر سر شیطان مجنون و مستی به نام اسرائیل فرو بریزند. حس غرور و قدرت چنان من را گرفته بود که انگار خودم پای لانچر موشکها ایستاده و روانهشان کرده بودم! در کنار آن همه حس خوب اما انگار نگرانی تمام زنان زمین در گوشهای از قلبم جمع شده بود و سنگینی میکرد.
کودکانم زیر سقف امن این خانه، در رختخواب گرم و نرمشان خوابیده بودند، خودم اما خواب از دل و جانم پریده بود. وقتی به چهره معصوم و مظلومشان در خواب نگاه کردم با خودم گفتم، امشب شبی بود که ما زنان ایران و مادران سرزمین فلسطین مثل هم شدیم در حالیکه در آن ساعات اصلاً شبیه هم نبودیم! آنها قرار بود بعد از ماهها بیخوابی همین یک شب را در آرامش و سکوت به صبح برسانند و بچهها را بغل کنند و در هول و هراس هیچ بمب و موشکی نباشند و ما همین یک شب را تا صبح پلک روی هم نگذاشتیم. اما بیخوابی از شوق و یکشبه ما کجا و دلشوره و ترس همیشگی آن مادران کجا؟ ما، مایی که حتی صدای موشکها به گوشمان نرسید در آن نیمه شب 26فروردین، ترسیدنِ سلطنت ترس را به چشم دیدیم و بعد خوابیدیم!
برچسب ها :
ارسال دیدگاه