دل‌هایی که گره خورده‌اند

داستان‌هایی از زائران حرم مطهر رضوی در شب‌های قدر

دل‌هایی که گره خورده‌اند

این شب‌ها به تعداد اهلش داستان دارد؛ به تعداد دل‌های گرفته، چشم‌های دوخته شده به ضریح و دست‌هایی که برای دعا بالا رفته‌اند، روایت دارد.


روایت‌هایی که با وجود تفاوت‌های بسیار، همگی به شب‌های قدر و خاندان اهل بیت(ع) گره خورده‌اند تا این خاندان یا گره از کارشان باز کنند یا گره دلشان را به این آستان و بارگاه محکم‌تر کنند. در ادامه چند روایت را با هم مرور می‌کنیم.

نخستین شب قدر
مقابل آینه چادر نماز گل‌گلی آبی‌اش را می‌اندازد روی سرش و گره روسری‌اش را چنان محکم می‌کند که خنده‌ام می‌گیرد. دست می‌برم گره را زیر چانه‌‎اش کمی تکان می‌دهم و با لبخند می‌گویم: «چکار می‌کنی زهرا جان، مگه با روسری دعوا داری؟!»
از اینکه تولد 9سالگی‌اش با ماه رمضان یکی شده، حسابی کیفور است. از اول ماه با بهانه و بی‌بهانه چند بار ما را تا حرم آقا کشانده؛ یک بار به بهانه اولین افطاری، نوبت دیگر به بهانه اولین عید و امشب هم به بهانه اولین شب قدر. توی دلم به شوق و ذوقش حسودی می‌کنم. او حواسش به حال و احوال من نیست و خجالت‌زده می‌گوید: «آخه می‌خوام تا وقتی می‌رسیم روسریم محکم بمونه. دفعه پیش توی شلوغی مترو چندبار سر خورد». 
می‌گویم: «طوری نیس مادر، اگه روسریت اتفاقی پس و پیش بشه، ایرادی به تو نیست». 
محمد جواد سرش را کنار دیوار گذاشته و پاهایش را بالا برده. رو به زهرا می‌گویم: خدا عاقبت ما را با این اعجوبه توی حرم بخیر کند.
ساعتی بعد من و زهرا و جناب وروجک توی رواق امام خمینی(ره) نشسته‌ایم و به صدای سخنران گوش می‌دهیم. زهرا همان‌طور که به شانه‌ام تکیه داده، یک دستش به چادرش است و با دست دیگر قرآن را مقابل صورتش گرفته است. می‌گویم: «مادر دستت افتاد، هنوز که مراسم شروع نشده».
جواب می‌دهد: «می دونم مامان دارم تمرین می‌کنم».
خنده‌ام را جمع و جور می‌کنم و به محمدجواد که کنارمان بالا و پایین می‌پرد با اوقات تلخ می‌گویم: «باید یه طناب می‌آوردم و وقت دعا می‌بستمت به خودم».
زهرا مثل حاج خانم‌ها می‌گوید: «طوری نیست مادر. صاحب خانه خودش راضیه که دعوتش کرده، ایرادی به شما نیست».

این شهر همه‌اش خونه آقاست
تاكسی توی ترافیک مانده، به ساعتم نگاه می‌كنم، چیزی به اذان نمانده است. با خودم می‌گویم نه فقط برای نماز شب قدر به حرم نمی‌رسم که افطار هم توی خیابان هستم. جوان مو فرفری جلو كنار راننده نشسته و یک‌ریز با موبایلش حرف می‌زند. خانم 50-40ساله‌ای هم با دخترش كنار من هستند، راننده از آن اصیل راننده‌هاست؛ سبیل‌ها و موهای مجعد فلفل و نمكی‌اش و سنگ آبی چشم‌زخمی كه از آینه‌اش آویزان كرده و بوی چرمی كه توی ماشینش پیچیده، حكایت از همین ماجرا دارد. 
رادیو را روشن می‌كند، مجری شروع می‌كند به گفتن از نان و پنیر و ریحان افطار و جمع صمیمی خانواده. توی دلم غر می‌زنم من که هر بار عیدی، عزایی چیزی بوده توی این راه گیر افتاده‌ام و من به‌جز له شدن بین دست ‌و پای ملت توی اتوبوس و یا توی تاكسی منتظرِ گذشتن از ترافیک بودن، چیز دیگری ندیده‌ام. صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم: آقا نمیشه یه‌کم دست بجنبونین، بعیده نماز برسیم حرم. 
راننده لبخند می‌زند: «داداش به‌خدا من هرچی بلدم رو کردم. بعدم این شهر همه‌اش خونه آقاس. از این پیچ که بگذریم، چشمت به گنبد و گلدسته هم روشن می‌شه، سلام بده و دلت رو رونه کن داداش».  با حرفش دهانم دوخته می‌شود و چشم می‌دوزم به روبه‌رو و منتظر دیدن گنبد می‌مانم. صدای اذان كه بلند می‌شود، راننده یک بطری آب باز می‌كند، چند تا لیوان یک‌بار مصرف آب می‌ریزد و تعارف می‌كند به مسافرهایش كه ما باشیم، پیاله خرما را هم دست به دست می‌چرخاند. حالم عوض شده، حس خوبی دارم. واقعاً انگار سفره‌ای پهن شده و افطاری است.

کاسب محله امام رضا(ع)
کاسب است و همسایه حرم امام رضا(ع). دکان را از پدربزرگش به ارث برده. از حاج بابا یادگار دارد که همیشه رو به حرم بنشیند و صبح دشت اول را صدقه رد کند.
 هنوز یادش است حاج بابا هر روز پیش از باز کردن دکان، اول سری به حرم می‌زد و به قول خودش عرض ادبی می‌کرد. برکت نانش هم لابد به همین بود. وقت نماز هم کرکره مغازه را پایین می‌کشید و راهی حرم می‌شد.
 حالا او هر چند نوه خلفی برای حاج بابا نشده اما خوب می‌داند بعضی از همکارها نزدیک ماه رمضان که می‌شود جنس‌های خوب را جمع می‌کنند تا با شروع ماه مبارک بعضی چیزها را دولاپهنا بدهند دست مشتری، اما او رویش نمی‌شود توی محله امام رضا(ع) از این ترفندها بزند.
 نذر كرده هر سال یک هفته مانده به ماه مبارک حراج می‌زند به جنس‌ها، آن هم جنس‌های اساسی، جنس‌هایی كه نگرانی مادر و پدرها قبل ماه رمضان است. 
تا اول ماه چیزی برایش نمی‌ماند تا دولا پهنا بفروشد. این است که نزدیک شب‌های احیا کرکره‌اش را زودتر پایین می‌کشد. کاسب‌های دور و بر همه بهش ایراد می‌گیرند. «کجا داداش! وقت حراج و گران‌فروشی را هم نمی‌دانی. اگر بنا به حراج بود این شب‌ها وقتش است که زائران بیشتری سمت حرم می‌آیند. نه به حراج اول ماهت و نه به تعطیلی بی‌وقتت». چیزی نمی‌گوید. خب می‌داند هم حراجش به وقت بود و هم تعطیلی‌اش. 

یا صدرالحوائج
سال‌ها بود قسمتش نمی‌شد به پابوسی آقا بیاید؛ هر بار مشکلی پیش می‌آمد و سفر مشهد به عقب می‌افتاد تا اینکه امسال عید به حضرت صاحب(عج) متوسل شد. انگار امام زمان(عج) اذن زیارت حضرت رضا(ع) و کار و بار و شرایط سفرش برای ماه رمضان را فراهم کرد.
همه روستا برای بدرقه‌اش آمدند، خیلی‌ها هم بنا به رسم قدیمشان مبلغی را برای کمک‌خرج سفر به زور در جیبش می‌گذاشتند. وقتی دید همه چیز روبه‌راه شده «یا صاحب‌الزمان»ی گفت و سوار اتوبوس شد.
خدا را شکر در راه هم هیچ مشکلی پیش نیامد؛ پایش که از اتوبوس به زمین مشهد رسید اشک از چشمانش سرازیر شد. می‌خواست هر چه زودتر به حرم برسد. سوار تاکسی که شد از همان ابتدا ته هر خیابان را نگاه می‌کرد تا شاید گلدسته‌ها و گنبد طلای حرم را ببیند.
به حرم که رسید با زبان خودش به حضرت سلام داد و کف صحن را بوسید. از همان دمِ در برای سلامتی مادرش و برای همسایه‌ها و اهالی روستا دعا کرد. بعد دعا کرد پولدار شود تا بتواند گاو‌های پسر عموهایش را بخرد، برای پسر عموهایش هم دعا کرد. حتی برای طلبکارها هم دعا خواند. 
دستش به ضریح که رسید برای همه کس و همه چیز، حتی برای سلامتی گاو و گوسفندهایش هم دعا کرد.
دلش سبک شد و از حرم آمد بیرون. تا شب توی بازارها چرخید و نزدیک غروب پی مسافرخانه‌ای گشت. بعد از استراحت دوباره عازم حرم شد، دم در مسافرخانه سکه‌ای به پیرمرد دستفروش داد. پیرمرد گفت: خیر ببینی برادر... ان‌شاءالله فرج آقا. دلش هری ریخت پایین. امروز همه را دعا کرده بود الا آقا. 

روضه با زبان اشاره
حس و حالش را نمی‌توانستم بفهم. حس و حال خانم جان را که عمری یک گوشش آسیب دیده بوده و آن یکی هم انگار بگیر نگیر داشت. نمی‌دانست توی زندگی بی‌صدایش چطور سر می‌کند. تلویزیون گوش کردن‌های بی‌صدایش را می‌دید و نمی‌دانست چه بگوید.
پیرزن اغلب اوقات اعتراضی نداشت. انگار برایش مهم نبود آدم‌های توی تلویزیون چه می‌گویند و چه می‌کنند، تنها در سکوت خنده و شادی یا گریه کردنشان را تماشا می‌کرد. توی میهمانی‌ها هم حرفی نمی‌زد. وقت حال و احوال لب‌خوانی می‌کرد و اگر کسی چیزی می‌پرسید شکسته بسته پاسخش را می‌داد. نوه‌ها هر کدام به شکلی باهاش ارتباط می‌گرفتند.
 من کمی وقت حرف زدن دستپاچه می‌شدم اما عادت کرده بودم حروف را با بلندترین صدا و خیلی شمرده ادا کنم تا بی‌بی بشنود. مامان اما باهاش راحت بود، عمری با زبان اشاره با هم حرف می‌زدند. این است که عصای دست بی‌بی بود، به‌خصوص توی ماه رمضان یا عیدها و عزاها. برای شب‌های قدر بی‌بی میهمان خانه ما بود. تلویزیون مداحی پخش می‌کرد و مامان دیلماج می‌شد و بی‌بی مستمع. اول سرتکان می‌داد و کم کم دوتایی اشک می‌ریختند. حالشان خوش بود اما دوتایی یک حسرت داشتند. اینکه نمی‌توانند ش�� قدر بروند حرم آقا. بی‌بی که توی آن شلوغی سخنران را نمی‌دید و مامان هم که دلش نمی‌آمد بی‌بی را تنها رها کند. امسال اما آقا هر دو را طلبیده، هم بی‌بی و هم مامان را. قرار است با هم بروند مراسم احیا ویژه ناشنوایان توی خانه امام رضا(ع).

​​​​​​​خبرنگار: مریم شفیعی

برچسب ها :
ارسال دیدگاه