ذوق بیست و چند سال پیش

ذوق بیست و چند سال پیش

هر بار که قرار بود جشن و مراسم و رویدادی در مدرسه‌شان اتفاق بیفتد می‌نشست به اصرار کردن که: «مامان... باییییید بیای مدرسه» و وقتی می‌دید با جملات امری به نتیجه‌ نمی‌رسد اول شروع می‌کرد به تعریف کردن از مادرهای بقیه که همیشه در همه صحنه‌ها حضور دارند و بعد خواهش و التماس می‌کرد و یک توروخداااااااای طولانی می‌گذاشت ته هر جمله مصرانه‌اش‌. یک بار که از اصرار‌های بی‌حدش خسته شده بودم دنبال دلیلی گشتم تا بلکه بفهمم چرا این‌قدر دوست دارد من را در مدرسه ببیند. داشتم به کودکی‌های خودم فکر می‌کردم که چیزی یادم آمد:
«کلاس دوم بودم، یکی دو روزی بود که بدجوری پاپیچ پدرم شده بودم که باید بیایی مدرسه‌ام. پدر حتی یک‌بار پایش به مدرسه دخترانه ما باز نشده بود.‌ آن موقع مدرسه‌ها دنگ و فنگ حالا را نداشتند، اما برای خبرگیری از وضعیت تحصیلی، گرفتن کارنامه، برای ثبت‌نام، جلسه انجمن و... همیشه مادرم می‌آمد و در تمام آن یک سال و نیمی که می‌رفتم مدرسه حتی نشده بود بابا یک بار دم در مدرسه بیاید دنبالم. اما بالاخره یک روز سفت ایستادم و اصرار پشت اصرار که: بابا! باید بیای و از معلمم بپرسی چه‌جور دختری هستم و درس‌هام چطوره و این حرف‌ها... . اصرارها بالاخره جواب داد و پدرم این‌طور که به نظر من آمد، احتمالاً برای اینکه دست از سرش بردارم گفت: باشه فردا زنگ آخر میام با خانم معلمت حرف می‌زنم و بعد با هم برمی‌گردیم. فرداش، آخرهای زنگ آخر بود که تقه‌هایی به در کلاس خورد و خانم معلم رفت و در را باز کرد، من نمی‌دانم برای چه کاری پای تخته بودم و از آنجا راحت می‌توانستم همه چیز را ببینم، در باز شد، اول فقط متوجه شدم که مردی پشت در است و دست معلمم رفت سمت بالای مقنعه و به آنی آن را جلوتر‌ کشید. خدای من پدرم بود! کت و شلوار خاکستری‌اش را پوشیده بود و با لبخندی مؤدبانه و چشم‌هایی دوخته شده به موزاییک‌های راهرو فوراً خودش را معرفی کرد، من برای یک لحظه فکر کردم که خودم، کلاس و همه بچه‌ها رفته‌ایم در تاریکی و پدرم و خانم معلم، انگار در صحنه تئاتری هستند که یک نور دایره‌ای فقط جایی که آن‌ها ایستاده‌اند را روشن کرده! هیچ چیزی از جملاتشان نمی‌شنیدم و فقط در ذوق تماشای پدرم بودم». 
الان که به آن روز و آن صحنه فکر می‌کنم هیچ دلیلی نه برای اصرارها و نه برای ذوقم پیدا نمی‌کنم. اما همین‌که آن روز را با جزئیاتی دقیق به خاطر دارم یعنی به حتم برایم روز مهمی بوده. بعد از یادآوری این خاطره برنامه‌ها را طوری تغییر می‌دادم که بتوانم حداقل یکی در میان به درخواست‌های پسرم پاسخ مثبت بدهم و در برنامه‌های مدرسه شرکت کنم. بعد متوجه شدم هر وقت می‌روم مدرسه من هم برای دیدن پسرک ذوق دارم و خب این چندان طبیعی به نظر نمی‌رسد که برای بچه‌ای که چند ساعت قبل توی خانه بوده و چند ساعت بعد هم دوباره قرار است برگردد خانه دلم بلرزد! وقتی که توی حیاط یا راهرو مدرسه میان چندصد جفت چشم، دنبال چشم‌های خودم می‌گردم و ناگهان چشم پسرک به من می‌افتد و از شادی برق می‌زند و من را با انگشت به دوست کناری‌اش نشان می‌دهد، همان ذوق‌ بی‌دلیل بیست و چند سال پیش می‌آید سراغم و به این فکر می‌کنم خیلی چیزها در این جهان دلیل خاصی ندارند و چه بسا دوست‌داشتن خودش دلیل محکمی برای بعضی چیزهاست.

خبرنگار: سکینه تاجی

برچسب ها :
ارسال دیدگاه