نامت شنوم دل زِ فرح زنده شود
رقیه توسلی
توی قوطی نبات، دنبال نبات تبرکیام. چند تکه مانده از آن. پنج ماه پیش خادمالرضایی آن را برایم سوغات آورده. یک تکه میاندازم توی لیوان که منقلب میشوم. چای و نبات در هم غوطهورند که نمینشینم به تماشا و کفش و کلاه میکنم. دلم امر کرده به رفتن. تنگ شده برای عرض ارادت و آرام و قرار خانه آقا امام رئوف، برای صلوات خاصه روبهروی ضریح و برای زیارت امینالله... .
دیر میرسم. نماز جماعت تقریباً تمام شده. قسمتم نبوده انگار. گوشهای میایستم و چشمها را میبندم و یاد رفتگانم میکنم. حالم عوض میشود. میشود به شیرینی همان نباتی که در چای حل شد و ننوشیدم. توی کیفم پی مُهر میگردم. میخواهم نماز مغرب بخوانم و چند رکعت نماز اهدایی. کاری که پدرم میکرد وقتی میآمد حرم و بعدش آن قدر حالش قشنگ و عاشقانه میشد که لبخند از صورتش کم نمیشد.
سر از سجده که برمیدارم و سلام که میدهم، دوروبرم را میپایم. خادمی گویا بستهای طعام متبرک گذاشته کنارم. افطار نکردهام. بسته افطار را برمیدارم و نگاه میکنم. خدا خیرشان بدهد. نان، خرما، حلواشکری، پنیر، کشمش. همه چیز گذاشتهاند.
از آن زیارتهاست که پایم به برگشت نیست. نشستهام نزدیک بابالجواد که میآید. خانم بسیار سالخورده بیماسکی که به زبانی حرف میزند که متوجه نمیشوم. اما با دست که اشاره میزند به بسته افطار، متوجه میشوم گرسنه است. سرش را به آغوش میکشم و میبوسم و بسته را تقدیمش میکنم... یکهو.
میپرم از خواب. چند دقیقه اول منگم. آدم منگی که از فرط خوشحالی، غمگین است! هم رفته زیارت و هم نه. یعنی کاش میشد شیرینی و دلچسبی زیارت در رویا را نوشت؛ میشد حال خوب مشهد را نوشت. این همه انرژی و نور و مهربانی را نوشت. به قول پدر خدابیامرزم؛ «رضاجان!» نامت شنوم دل زِ فرح زنده شود... .
پینوشت
میروم سروقت قوطی نبات. خالیست. نبات متبرک حرم ندارم. اما تا دلتان بخواهد رویای شیرین دارم و امیدواری زیارت.
دیر میرسم. نماز جماعت تقریباً تمام شده. قسمتم نبوده انگار. گوشهای میایستم و چشمها را میبندم و یاد رفتگانم میکنم. حالم عوض میشود. میشود به شیرینی همان نباتی که در چای حل شد و ننوشیدم. توی کیفم پی مُهر میگردم. میخواهم نماز مغرب بخوانم و چند رکعت نماز اهدایی. کاری که پدرم میکرد وقتی میآمد حرم و بعدش آن قدر حالش قشنگ و عاشقانه میشد که لبخند از صورتش کم نمیشد.
سر از سجده که برمیدارم و سلام که میدهم، دوروبرم را میپایم. خادمی گویا بستهای طعام متبرک گذاشته کنارم. افطار نکردهام. بسته افطار را برمیدارم و نگاه میکنم. خدا خیرشان بدهد. نان، خرما، حلواشکری، پنیر، کشمش. همه چیز گذاشتهاند.
از آن زیارتهاست که پایم به برگشت نیست. نشستهام نزدیک بابالجواد که میآید. خانم بسیار سالخورده بیماسکی که به زبانی حرف میزند که متوجه نمیشوم. اما با دست که اشاره میزند به بسته افطار، متوجه میشوم گرسنه است. سرش را به آغوش میکشم و میبوسم و بسته را تقدیمش میکنم... یکهو.
میپرم از خواب. چند دقیقه اول منگم. آدم منگی که از فرط خوشحالی، غمگین است! هم رفته زیارت و هم نه. یعنی کاش میشد شیرینی و دلچسبی زیارت در رویا را نوشت؛ میشد حال خوب مشهد را نوشت. این همه انرژی و نور و مهربانی را نوشت. به قول پدر خدابیامرزم؛ «رضاجان!» نامت شنوم دل زِ فرح زنده شود... .
پینوشت
میروم سروقت قوطی نبات. خالیست. نبات متبرک حرم ندارم. اما تا دلتان بخواهد رویای شیرین دارم و امیدواری زیارت.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
ضرورت آموزش سخت برای جنگ نرم
-
روایت شفایافتگان در «مثل ماه»
-
شوق کار خوب
-
نامت شنوم دل زِ فرح زنده شود
-
اسناد حضور زنان در آستان قدس رضوی
-
حسن خلق و سعه صدر لازمه خدمت در حرم مطهر حضرت رضا (ع) است
-
«روح توحید» در قالبی نو تجدید چاپ شد
-
جایگاه اصلی نزد خداوند «همیشه در متن بودن» نیست!
-
مداحان چه مطالباتی از رئیس جمهور داشتند؟
-
گنجینهای غنی از ادبیات دینی
-
آن 6 هزار سال عبادت، کار آن دو دقیقه سجده را نکرد!