به نیابت از علی

به نیابت از علی

الهه ارجمندی

  تا از در ورودی رد شد، باران تندتر شد. به سختی  جلوتر رفت. حالا درست روبه‌روی تابلو اذن دخول صحن رسیده بود. زیر باران تند پاییزی مشهد کلمات اذن را با چشم دنبال می‌کرد. دختر جوانی که چتر سیاهی در دست داشت با عجله خود را به جلو تابلو رساند و برخلاف بقیه که سریع‌تر خود را به رواق امام یا دیگر صحن‌ها می‌رساندند اذن دخول را با آرامش زمزمه  کرد. خواست برود که متوجه پیرزن شد. 
-«مادرجان! بیا با هم بریم حرم کمتر خیس بشی...».
 پیرزن اذن دخول را تمام کرده بود. با جثه ظریف و پاهای دردناکش همقدم دختر جوان شد و زیر چتر او خودش را جا داد. 
-«می‌خواین برم ویلچر بگیرم براتون؟»
با لبخندی سری به علامت منفی تکان داد. دوست داشت با پاهای خودش به زیارت برود نه به کمک صندلی چرخ‌دار. مثل هر بار که نائب‌الزیاره علی بود. به رواق امام که رسیدند اذان هم شروع شده بود. 
-«مادرجان بریم اونجا یک جای خالی در صف هست».
از همان جا، رو به بقعه مبارکه امام سلام داد و به کمک دختر بالاخره در صف نماز نشست و نفسی تازه کرد. سجاده سپیدش را پهن کرد و چادر گلدارش را که با سلیقه تا کرده بود، به سر انداخت. جانمازش را به آرامی باز کرد. عطر گل محمدی‌اش در فضای حرم پیچید. گل‌های لای جانمازش همیشه بوی خاص خودش را داشت. نماز که تمام شد، عکس علی را از ساکش برداشت و در دل نیت کرد. دیگر برایش قانون شده بود در هر زیارت، عکسش را حتماً همراه داشته باشد. امین‌الله و نماز زیارت را هم به نیابت او خواند. دختر هنوز هم محو آرامش پیرزن بود، انگار صورت عزیز را در چهره زن می‌دید. یک‌سالی می‌شد مادربزرگش را از دست داده بود. او هم مثل همین پیرزن، مهربان و پر از آرامش بود. حتی گل‌های جانماز و سجاده‌اش هم شبیه مال پیرزن بود. پیرزن  کیکی خانگی تعارف او کرد وعکس علی را نشان دختر داد. درعکس، جوان رشیدی بود که کنار تانک و خمپاره، آخرین عکس جبهه‌اش را گرفته و برای مادر پست کرده بود.
-«امروز 50 ساله میشه...».
- «پس تولد پسر شهیدتون اومدین زیارت؟»
- «علی شهید نشده...».
- «پس چرا با هم نیومدین زیارت مادر؟»
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد. جانماز و سجاده را جمع کرد و از دختر خداحافظی کرد.  باید به زیارت ضریح می‌رفت و باز دوباره خود را به خانه می‌رساند. تمام این سال‌ها فقط چهارشنبه‌ها از مراقبت علی دل می‌کند و به اینجا می‌آمد. آن هم به‌خاطر دیدار امام و زیارت نیابتی. دوساعت بعد کنار تخت پسرش بود. سال‌ها همان‌جا کنار پنجره حیاط، یک تخت چرخ‌دار بود که رو به درخت بید مجنون گذاشته شده بود و علی ازهمان‌جا به مادر زل زده و نفس می‌کشید.
 پیرزن با لبخند گفت: «زیارتت قبول علی آقای من!...تولدت مبارک مادرجان...». او می‌دانست تنها فرزندش نه می‌تواند حرف بزند و نه حتی حرکتی داشته باشد... اما مثل هربار منتظر پاسخ بود. 
به خیالش لبخند کمرنگی بر لبان علی دید. دلش قرص شد و او هم پیشانی علی را بوسید و خندید. پس علی از زیارت امروزش خوشحال بود.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه