میهمان حضرت در یک شب طولانی

میهمان حضرت در یک شب طولانی

الهه ارجمندی‌راد

هر سال شب چله که نزدیک می‌شد، بساط کرسی را کنج اتاق پهن می‌کرد. درست مثل قدیم‌ها لحاف بزرگ مخمل قرمزی جهیزیه‌اش را می‌انداخت و روی آن پارچه ترمه می‌گذاشت تا ظروف مسی را پر کند و روی آن بگذارد.  دور تا دور کرسی را پشتی دستباف می‌چید. چند روزی به یلدا مانده، انار و هندوانه‌اش را از بازار می‌خرید و ظرف بلور سبزش را پر از نخود و کشمش می‌کرد. آن‌وقت تا خود چله چشم می‌کشید تا بالاخره ناهید و ناصر از تهران و سمنان با همسر و بچه‌هایشان از راه برسند. یادش بخیر همین پارسال بود که بچه‌ها دورش را گرفته بودند و او از صدای خنده‌هایشان شاد می‌شد و از ته دل می‌خندید. خودش که بچه‌ای نداشت. دلش به بچه‌های همسرش خوش بود. هرچند برای آن‌ها کمتر از مادر هم نبود و پس از ازدواجش با آقا نادر، مادری‌شان را کرده بود. باز به ساعت نگاه کرد. چیزی به شب نمانده بود. کم‌کم هندوانه را هم قاچ کرد و انارهای دانه شده را هم داخل پیاله‌های بلور ریخت. ساعت 8 شب شده بود. دلش شور زد. شماره موبایل بچه‌ها را گرفت اما هیچ کدام جواب نمی‌دادند. یک هفته شاید هم بیشتر می‌شد تلفنشان را جواب نمی‌دادند. شاید وقت نداشتند. شاید هم... بیرون پنجره را نگاه کرد، برف سنگینی می‌بارید. نکند اصلاً گرفتار جاده شده‌اند. دلش طاقت نیاورد. رشته پلویش را دم کرد، سیر آش را سرخ کرد و کوکوسبزی‌اش را در دیس استیل چید، همان غذاهایی که بچه‌ها دوست داشتند. ساعت از 9 هم گذشته بود. باز شماره ناهید را گرفت. داشت قطع می‌کرد که بالاخره جواب داد:
- «سلام . کلاً یادم رفت خبر بدم. ببخشین. امسال نمی‌تونیم بیایم. آخه ما اومدیم سفر. ناصر هم رفته سفر».
 چشمانش را بست و دلش خیلی گرفت.
 -«باشه مادرجان... اشکالی نداره...».
 تلفن را قطع کرد. بدجوری دلش شکست. خب او که مادر آن‌ها نبود. زنگ زد و تاکسی گرفت. بدون آنکه سوز هوا برایش اهمیتی داشته باشد، راهی حرم شد. چه‌خوب که سال‌هاست مجاور مشهد شده بود تا وقت و بی‌وقت زائر حضرت شود. او که بعد از آقا نادر کسی را جز این بچه‌ها در دنیا نداشت. چقدر تمام سال منتظر این دورهمی می‌ماند تا باز هم صدای خنده نوه‌های آقا نادر را در این خانه بشنود. به سال‌ها قبل برگشت. سال‌هایی که تمام تنهایی‌اش را همسر مرحومش پر کرده بود. به روزهایی که برای مادر شدن تلاش زیادی کرد و در آخر هم تمام مهر مادری‌اش را برای این بچه‌ها گذاشت.
تاکسی جلو باب ‌الجواد(ع) نگه داشت. سلام داد و مسیر سنگفرش صحن را آرام گرفت تا به رواق امام برسد. کمی آن‌طرف‌تر پیرزن و پیرمردی را دید که به سمت حرم می‌رفتند. پیرمرد روی ویلچر بود و زن او را آرام به سمت جلو می‌راند. حتماً آن‌ها هم سال‌هاست عاشقانه زندگی کرده بودند.
یاد آخرین زیارتی افتاد که آقا نادر را در اوج بیماری روی ویلچر به تنهایی به زیارت آورده بود. باز به محبت میان آن‌ها نگاه کرد و ناخودآگاه حسرت خورد. شاید آن‌ها هم بچه‌ای ندارند که این شب را میهمان آن‌ها باشد. پا تند کرد تا زودتر در این سوز و سرمای شب چله خود را به رواق برساند.  امشب او میهمان خانه آقا بود. 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه