خو گرفته با خاک و آینه

خو گرفته با خاک و آینه

الهه ارجمندی

کار با آینه و گچ تنها، شغلش نبود، خودش می‌گفت تمام زندگی و عشقش، خاک و آینه است و حسابی با آن‌ها عجین شده. از وقتی به یاد داشت همراه پدر می‌شد تا کمک‌دست او باشد. پدرش بیشتر برای مسجد و امامزاده آینه‌کاری می‌کرد و گچ‌بری می‌ساخت. او هم این هنر را از پدرش داشت. هنری موروثی که روزی خانواده و برکت زندگیشان از آن بود. مرد هم مثل پدر دوست داشت به جای گچ‌کاری خانه و عمارت مردم، هنرش را در حسینیه و مسجد و حرم امامزاده و یا حتی مقبره عارفی ماندگار می‌کرد اما همیشه هم این سعادت را نداشت و باید گذران زندگی هم می‌کرد. هرچه بود به کارش ایمان داشت و می‌دانست روزی کاری بزرگ قسمتش می‌شود. بالای نردبان که می‌رفت، خود را در تکه‌های آینه پیدا می‌کرد. انگار کوچکی هر تکه، کوچکی او را نشان می‌داد. خود را در آن‌ها می‌دید و باز با انعکاس نور و چرخش آن در فضا، حس گرما می‌کرد. زخم‌های کهنه دستش همه از خراش همین آینه‌ها و کار با دمبر و گچ بود. با الماس روی آینه خط می‌انداخت، با انگشت به  تکه‌های آن فشاری می‌داد و سطح محدب، شکل می‌گرفت. بعد طرح آماده دیگری را بر سطح کار گذاشته و روی  آن گرده‌زنی می‌کرد.
هنوز هم در حین کار، دنبال خاطراتش بود. خاطراتی که از کار با پدر و چند استادکار دیگر داشت. صدای پدر در گوشش می‌پیچید: «باباجان اول وضو بگیر بعد کار را شروع کن، مبادا برای مسجد، دست به خاک و گچ که می‌بری، دستت بی‌وضو و یا دلت از کینه و حسد سیاه باشه، اول دلت رو صاف کن بعد بیا و برای روزی حلال زن و بچه کارو شروع کن...». 
پنج سال پیش بود، حرم امامزاده شهرشان نیاز به بازسازی داشت. با جان و دل قبول کرد و حتی پسرش را هم برای شاگردی برد تا برکت این کار به درد آینده او هم بخورد. کار 10 روزی زمان برد و مرد هم نتوانست سر کار دیگری برود، اما پولی هم بابت گچ‌کاری مقرنس‌های ورودی و بازسازی آینه‌کاری‌های حرم قبول نکرد. به قول پدرش خواست باقیات‌الصالحات و برکت زندگی‌اش باشد و همان هم شد. هم پسرش پزشکی دانشگاه معتبری قبول شد هم بیماری مزمن رعنا خوب شد. 
-«این‌ها همه نشانه است رعنا خانوم! مگر میشه برکت این کارها توی زندگیمان نیاد؟»
رعنا لبخند مهربانی به روی مردش می‌زد و می‌دانست راست می‌گوید. اما گاهی بدش نمی‌آمد مرد درآمد بیشتری داشت و بچه‌ها راحت‌تر زندگی می‌کردند. دوست داشت بابت کار در جاهای مذهبی هم پول خوب بگیرد تا او هم بتواند جهیزیه مناسب‌تری برای دخترها تهیه کند. اما می‌دانست این مرد تغییر نمی‌کند. حتی در گچ‌کاری خانه‌های مردم هم زیادی با آن‌ها راه می‌آمد و پول کمی مطالبه می‌کرد. 
باز مرد دلداری‌اش می‌داد: «خدا با ماست. نگران چی هستی؟ من هنوز منتظر یه کار بزرگم. اونم اگه درست بشه بالاخره دلم آروم می‌گیره...». رعنا معنی حرف او را نمی‌فهمید اما روزی که استادکار قدیمی پیشنهاد کار در آینه‌کاری رواق جدیدی در حرم امام رضا(ع) را داد تازه فهمید بالاخره مرد جواب پاکی دلش را گرفت. مرد اما هنوز خودش باور نمی‌کرد. باید فردا بارش را می‌بست و راهی مشهد می‌شد. اما حرم امام رضا(ع) کجا و او کجا؟! 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه