برادر شهید سلیمانی از سیره تربیتی پدر و برادرش میگوید
حق کسی که برای اسلام زحمت میکشد، شهادت است
سهراب سلیمانی، برادر کوچک و البته باجناق حاج قاسم سلیمانی است. آنچه میخوانید برشی از گفتوگوی ویژهنامه «خاتم سلیمانی» ستاد بازسازی عتبات عالیات با سهراب سلیمانی است که در آن ضمن اشاره به اهتمام شهید سلیمانی به بحث کمک به این سازمان، به بیان نکاتی درخصوص فضای خانواده و جدیت پدر و برادر بزرگتر خود یعنی شهید سلیمانی به مقوله تربیت میپردازد.
سهراب سلیمانی درباره سختیهای برادر حاج قاسم بودن میگوید: سعادتی است که عضو خانواده ایشان و تربیتشده دست چنین انسان عزیز و بزرگواری باشیم که با نفس خود مبارزه کرد و جزو کسانی بود که من فکر میکنم ولایتمدارترین و متدینترین افراد جامعه و در دنیا مدافع مظلومان بود. به همین خاطر نگهداشتن حرمت ایشان بسیار سخت است. ایشان زندگی ما را کنترل میکرد که خدای نکرده به بیراهه نرویم. من در سازمان زندانها کار میکردم. ایشان مدت زیادی حتی کوچکترین آورده زندگی من را کنترل میکرد که مثلاً اگر یک تخته فرش در زندگی ما آمد، از کجا آمد و چه جور آمد تا خدای نکرده به بیراهه نرویم. کار ما ضمن اینکه مصلحتانگیز بود و خیلی هم ثواب داشت میتوانست مفسدهانگیز و خطرناک نیز باشد. ایشان تا آخرین لحظه به هر صورت از ما مراقبت میکرد و ما هم سعی و تلاشمان بر این بود کاری نکنیم هم در مقابل خداوند مسئول باشیم و هم حیثیت و آبروی چنین انسان بزرگواری که آبروی خودش را برای اسلام گذاشته است، دچار خدشه شود و ایشان هتک حیثیت نشود.
سهراب سلیمانی در خصوص فضای خانواده خود و برادرش حاج قاسم نیز اینطور میگوید: ما در یک خانواده هفت نفره بزرگ شدیم. دو خواهر و سه برادر بودیم. پدر ما فردی متدین، انقلابی، خوشنام و مبارز بودند و پیش و پس از انقلاب با دامداری و کشاورزی و عشایری زندگی خود را اداره میکردند. جد پدریمان در رابر کرمان ساکن بودند. خانواده ما جزو طایفه سلیمانی است که طایفه خوشنامی است. در واقع ما از عشایر بختیاری هستیم و نسبت لر داریم.
او در پاسخ به این پرسش که چرا پدرش در زمان اصلاحات ارضی زمین نگرفته است، توضیح میدهد: ما خودمان مالک بودیم اما ملکی که در اصلاحات ارضی در اختیار قرار میدادند متعلق به دیگران بود. پدرم آدم بسیار مقیدی بود و حدود شرعی را رعایت میکرد. ایشان حاضر نبود حتی یک متر از زمینی را بگیرد که متعلق به شخص دیگری بود. موضوع اصلاحات ارضی را هم قبول نداشت و این موضوع را حقالناس میدانست. به هر صورت آن طرف ملکی که در دستش بود، شاید ۵۰ یا ۶۰ نفر یتیم و صغیر در آن سهم داشتند.
ایشان شخصی بود که در هیچ شرایطی نماز و روزه و عبادتش ترک نمیشد و متدین و مورد اعتماد تمام طایفه سلیمانی بود. در طایفه ما مراجعه به مراجع قضایی در کمترین حد بود. پدرم پیش از نماز صبح بیدار بود و ما ناهار و شام را هیچ وقت تنها نخوردیم. یکی از مواردی که پدرم همیشه از مادرم تعریف میکرد این بود: «هیچ وقت ندیدم مادرتان در مقابل میهمان نق بزند و با روحیه باز در مقابل میهمان قرار میگرفت».
او درباره رعایت نکات تربیتی درون خانواده نیز میگوید: پدرم هرگز لقمه شبههناک در زندگی نیاورد، لقمه حرام که جای خود دارد! او محل پناه افراد نیازمند طایفه بود به نحوی که اگر رویشان نمیشد به جایی مراجعه کنند به پدرم مراجعه میکردند. روزی حلال موجب میشود حاج قاسم، حاج قاسم شود.
پدر همیشه دوست داشت یکی از ما در جنگ شهید شود. آرزویش این بود و برای حاج قاسم خیلی دعا میکرد که شهید شود. میگفت: «کسی که ضجه میزند و برای اسلام تلاش میکند حقش مردن نیست، حقش شهید شدن است. من دعا میکنم ایشان شهید شود».
برادر شهید سلیمانی در خصوص نحوه تعامل حاج قاسم با بستگان هم میگوید: حاجی دو روز به روستا میآمد و به افرادی که احساس میکرد نیاز به سرزدن دارند، سر میزد. مشکلات را حل و فصل میکرد. این بود که در دل مردم جای گرفته بود. احترام خاصی هم برای پدر و مادر قائل بود. در سختترین شرایط در جنگ چه سوریه و چه جای دیگر بود دو روز یک بار به پدر و مادرم زنگ میزد. بهخصوص پس از فوت مادرم به پدرم زنگ میزد. اگر تماس نمیگرفت، آنها میفهمیدند مشکلی وجود دارد و با ما تماس میگرفتند که: «حاج قاسم چرا زنگ نزده؟ پیگیر شوید ببینید برادرتان کجاست».
در خصوص خاطرات دوران نوجوانیاش یادآور میشود: حاجی سال ۵۵ دو تومان به من جیره روزانه میداد. اگر مدرسهام دیر میشد ۵ ریال میدادم و با تاکسی میرفتم. اگر دوست داشتم ۵۷ ریال میدادم و ساندویچ و نوشابه میخوردم. دو تومان آن موقع خیلی بود. من به لطف خدا از پنجم ابتدایی نماز میخواندم. صدای نماز و صوت قرآن پدر در گوش ما بود که بلند و با قرائت زیبایی میخواند. سواد هم خیلی نداشت و قرآن را از حفظ میخواند. ما با صدای ایشان بلند میشدیم. کلاس اول راهنمایی بودم و هنوز نماز بر من واجب نشده بود و تنبلی میکردم. حاجی و شهید احمد برای ما منبع تشویقی قرار دادند که نماز صبحمان قضا نشود. یک ساعت وسترن برای من خریدند. آن وقتها ساعت خریدن خیلی رایج نبود. گفتند: «این ساعت باید سر ساعت ۵ صبح کوک شود. اگر کوک نشود، حتماً خراب میشود». من ساعت شماطهدار زنگی را بالای سرم میگذاشتم و برای ساعت ۵ کوک میکردم که این ساعت نخوابد. دیگر عادت شد و ساعت را کوک میکردم و نماز صبح را میخواندم و بعدش درس میخواندم.
سهراب سلیمانی در خصوص ارتباطش با مسجد نیز اضافه میکند: روز پنجشنبه بعدازظهر بدون استثنا به مسجد صاحبالزمان(عج) میرفتیم.
6 نفر بودیم و فوتبال گلکوچک بازی میکردیم. ما را اینطوری تربیت کردند تا به سمت سینما و مسائل دیگر کشیده نشویم. در طول هفته مدرسه بودیم، صبحهای جمعه برای سرکشی از اقوام میرفتیم. از کلاس پنجم اینطور ما را تربیت کردند. یکی از دوستان پس از شهادت حاجی گفت: «حاجی نماز و روزه طلبکار باشد، بدهکار نیست». از زمانی که به سن تکلیف رسیدیم، یک روز نماز و روزه قضا نداشتیم به واسطه تربیتی که اخوی و برادر احمد داشتند.
سهراب سلیمانی درباره سختیهای برادر حاج قاسم بودن میگوید: سعادتی است که عضو خانواده ایشان و تربیتشده دست چنین انسان عزیز و بزرگواری باشیم که با نفس خود مبارزه کرد و جزو کسانی بود که من فکر میکنم ولایتمدارترین و متدینترین افراد جامعه و در دنیا مدافع مظلومان بود. به همین خاطر نگهداشتن حرمت ایشان بسیار سخت است. ایشان زندگی ما را کنترل میکرد که خدای نکرده به بیراهه نرویم. من در سازمان زندانها کار میکردم. ایشان مدت زیادی حتی کوچکترین آورده زندگی من را کنترل میکرد که مثلاً اگر یک تخته فرش در زندگی ما آمد، از کجا آمد و چه جور آمد تا خدای نکرده به بیراهه نرویم. کار ما ضمن اینکه مصلحتانگیز بود و خیلی هم ثواب داشت میتوانست مفسدهانگیز و خطرناک نیز باشد. ایشان تا آخرین لحظه به هر صورت از ما مراقبت میکرد و ما هم سعی و تلاشمان بر این بود کاری نکنیم هم در مقابل خداوند مسئول باشیم و هم حیثیت و آبروی چنین انسان بزرگواری که آبروی خودش را برای اسلام گذاشته است، دچار خدشه شود و ایشان هتک حیثیت نشود.
سهراب سلیمانی در خصوص فضای خانواده خود و برادرش حاج قاسم نیز اینطور میگوید: ما در یک خانواده هفت نفره بزرگ شدیم. دو خواهر و سه برادر بودیم. پدر ما فردی متدین، انقلابی، خوشنام و مبارز بودند و پیش و پس از انقلاب با دامداری و کشاورزی و عشایری زندگی خود را اداره میکردند. جد پدریمان در رابر کرمان ساکن بودند. خانواده ما جزو طایفه سلیمانی است که طایفه خوشنامی است. در واقع ما از عشایر بختیاری هستیم و نسبت لر داریم.
او در پاسخ به این پرسش که چرا پدرش در زمان اصلاحات ارضی زمین نگرفته است، توضیح میدهد: ما خودمان مالک بودیم اما ملکی که در اصلاحات ارضی در اختیار قرار میدادند متعلق به دیگران بود. پدرم آدم بسیار مقیدی بود و حدود شرعی را رعایت میکرد. ایشان حاضر نبود حتی یک متر از زمینی را بگیرد که متعلق به شخص دیگری بود. موضوع اصلاحات ارضی را هم قبول نداشت و این موضوع را حقالناس میدانست. به هر صورت آن طرف ملکی که در دستش بود، شاید ۵۰ یا ۶۰ نفر یتیم و صغیر در آن سهم داشتند.
ایشان شخصی بود که در هیچ شرایطی نماز و روزه و عبادتش ترک نمیشد و متدین و مورد اعتماد تمام طایفه سلیمانی بود. در طایفه ما مراجعه به مراجع قضایی در کمترین حد بود. پدرم پیش از نماز صبح بیدار بود و ما ناهار و شام را هیچ وقت تنها نخوردیم. یکی از مواردی که پدرم همیشه از مادرم تعریف میکرد این بود: «هیچ وقت ندیدم مادرتان در مقابل میهمان نق بزند و با روحیه باز در مقابل میهمان قرار میگرفت».
او درباره رعایت نکات تربیتی درون خانواده نیز میگوید: پدرم هرگز لقمه شبههناک در زندگی نیاورد، لقمه حرام که جای خود دارد! او محل پناه افراد نیازمند طایفه بود به نحوی که اگر رویشان نمیشد به جایی مراجعه کنند به پدرم مراجعه میکردند. روزی حلال موجب میشود حاج قاسم، حاج قاسم شود.
پدر همیشه دوست داشت یکی از ما در جنگ شهید شود. آرزویش این بود و برای حاج قاسم خیلی دعا میکرد که شهید شود. میگفت: «کسی که ضجه میزند و برای اسلام تلاش میکند حقش مردن نیست، حقش شهید شدن است. من دعا میکنم ایشان شهید شود».
برادر شهید سلیمانی در خصوص نحوه تعامل حاج قاسم با بستگان هم میگوید: حاجی دو روز به روستا میآمد و به افرادی که احساس میکرد نیاز به سرزدن دارند، سر میزد. مشکلات را حل و فصل میکرد. این بود که در دل مردم جای گرفته بود. احترام خاصی هم برای پدر و مادر قائل بود. در سختترین شرایط در جنگ چه سوریه و چه جای دیگر بود دو روز یک بار به پدر و مادرم زنگ میزد. بهخصوص پس از فوت مادرم به پدرم زنگ میزد. اگر تماس نمیگرفت، آنها میفهمیدند مشکلی وجود دارد و با ما تماس میگرفتند که: «حاج قاسم چرا زنگ نزده؟ پیگیر شوید ببینید برادرتان کجاست».
در خصوص خاطرات دوران نوجوانیاش یادآور میشود: حاجی سال ۵۵ دو تومان به من جیره روزانه میداد. اگر مدرسهام دیر میشد ۵ ریال میدادم و با تاکسی میرفتم. اگر دوست داشتم ۵۷ ریال میدادم و ساندویچ و نوشابه میخوردم. دو تومان آن موقع خیلی بود. من به لطف خدا از پنجم ابتدایی نماز میخواندم. صدای نماز و صوت قرآن پدر در گوش ما بود که بلند و با قرائت زیبایی میخواند. سواد هم خیلی نداشت و قرآن را از حفظ میخواند. ما با صدای ایشان بلند میشدیم. کلاس اول راهنمایی بودم و هنوز نماز بر من واجب نشده بود و تنبلی میکردم. حاجی و شهید احمد برای ما منبع تشویقی قرار دادند که نماز صبحمان قضا نشود. یک ساعت وسترن برای من خریدند. آن وقتها ساعت خریدن خیلی رایج نبود. گفتند: «این ساعت باید سر ساعت ۵ صبح کوک شود. اگر کوک نشود، حتماً خراب میشود». من ساعت شماطهدار زنگی را بالای سرم میگذاشتم و برای ساعت ۵ کوک میکردم که این ساعت نخوابد. دیگر عادت شد و ساعت را کوک میکردم و نماز صبح را میخواندم و بعدش درس میخواندم.
سهراب سلیمانی در خصوص ارتباطش با مسجد نیز اضافه میکند: روز پنجشنبه بعدازظهر بدون استثنا به مسجد صاحبالزمان(عج) میرفتیم.
6 نفر بودیم و فوتبال گلکوچک بازی میکردیم. ما را اینطوری تربیت کردند تا به سمت سینما و مسائل دیگر کشیده نشویم. در طول هفته مدرسه بودیم، صبحهای جمعه برای سرکشی از اقوام میرفتیم. از کلاس پنجم اینطور ما را تربیت کردند. یکی از دوستان پس از شهادت حاجی گفت: «حاجی نماز و روزه طلبکار باشد، بدهکار نیست». از زمانی که به سن تکلیف رسیدیم، یک روز نماز و روزه قضا نداشتیم به واسطه تربیتی که اخوی و برادر احمد داشتند.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
نقش قصه در تربیت دینی
-
انتشار سخنرانیهای اخلاقی شهید محمدباقر حکیم در «برادری ایمانی»
-
حق کسی که برای اسلام زحمت میکشد، شهادت است
-
رضایت مادر
-
کتیبهها از «حاج قاسم» میگویند
-
اجرای بزرگترین طرح زیارت نیابتی همزمان با ایام شهادت «سردار دلها»
-
پیش بهسوی قانون فراگیر وقف
-
عالِم آیندهنگر
-
همکاری با کارگران