دلم پر می‌کشد ‌ای اشک‌ها اذن دخولم کو؟

دلم پر می‌کشد ‌ای اشک‌ها اذن دخولم کو؟

دم باب‌الجوادش ایستادم باز رو در رو
سلام‌ ای شاه! من هستم... گدای یک نفس شب بو!

من آن موجم که بعد از سال‌ها دل کندن از دریا 
گرفتم ناگهان در ساحل آغوش تو پهلو 

و یا آن آهوی رم کرده از گرگ گناه خویش 
که دارم می‌زنم در پیش سلطان جهان زانو 

که هر شب پای سقاخانه‌اش انگار می‌افتد 
بهار از رنگ و مهر از بام و صبح از برق و ماه از رو... 
 
خدا را شکر، بین این همه پروانه می‌سوزم 
تمنای پریدن مُرده‌ام را می‌برد هر سو 

به دنبال نگاهی آشنا بودم ولی ناگاه 
یکی بر شانه من زد که: آقا جان بفرما تو... 

یکی از دوستان؛ از زائران، از خادمان... اصلاً 
چه فرقی می‌کند وقتی که باشم میهمان او 

مرا دارد به صحن خویش دعوت می‌کند خورشید 
دلم پر می‌کشد ‌ای اشک‌ها اذن دخولم کو؟


​​​​​​​

شعر: 
مرتضی حیدری آل‌کثیر

برچسب ها :
ارسال دیدگاه