برای آدم توی آینه

برای آدم توی آینه

رقیه توسلی  


​​​​​​​روی تخته، کاهو ریز می‌کنم که می‌آید. قربانش بروم همیشه خدا یا خواسته‌ای دارد یا سؤالی. این ‌بار هم. می‌پرسد؛ خاله! دوست داری کلاً یه آدم دیگه‌ای بودی یا نه؟ 
آن‌ وقت نیامده می‌رود این وروجک. زنگ خانه را زده‌اند و منِ بینوا می‌مانم با این پرسش فیلسوفانه؛ کسی باشم که نیستم؟ اصلاً انسان مورد علاقه من چه شکلی است؟ یعنی بشود از نو به دنیا بیایم و با روح و جسمِ باب طبعم سر کنم؟ از اساس پیشنهاد قالب دیگری است و نفس دیگری و زن دیگری؟ وجودی که نمی‌دانم کیست و باید با او از سر، اُخت شوم؟ با همه چیزش؟ زیروبمش، خوب و بدش، خصوصیاتش؟
امان از دست بچه‌ها... نمی‌فهمم اصلاً کاهوها چطور خُرد شدند. می‌خواهم حواسم را پرت کنم اما نمی‌شود. ظرف کلم سفید را پیش می‌کشم و به دست‌هایم نگاه می‌کنم و می‌خندم. با خودم می‌گویم مثلاً اگر آدم دیگری بودم انگشت‌هایم چه رنگی بودند؟ اندازه‌اش؟ شکلش؟ کارایی‌اش؟ بعد غرق چاقو و تخته و خیال می‌شوم. 
مسافر زمان می‌شوم و به او فکر می‌کنم. به زنی غیر از خودم که حتماً یک روز حوالی بیست و چند سالگی می‌رفت هیئت تیراندازی تا استادی پیدا کند تا کار با اسلحه را یادش بدهد. به خانمی که دوستان معمارش روی سرش قسم می‌خورند و شغلش خانه‌سازی و نقشه‌کشی است. به زنی که کفشِ روضه آمده‌ها را جفت می‌کند جلو در. زنی که خیلی بیشتر می‌خوابید و حرام نمی‌دانست قیلوله و چُرت و خمیازه را. به خانمی که یک گزارش سفر به خودش بدهکار نیست. سفرنامه کربلا. به او که مدام موهای مادرش را حنا می‌گذارد و کف پاهایش را تا دردشان را بگیرد. بعد می‌نشیند بی‌نمک‌ترین غذای عالم را قاشق قاشق شریکش می‌شود. 
پسر خواهرم صدایم می‌کند. انگار همسایه دیوار به دیوارمان «فیروزه‌ خاله» آمده دنبال فشارسنج. با حیرت پا می‌شوم، یعنی این سالاد را من درست کرده‌ام؟ کی؟ آهان وقتی خودم نبودم. خانم دیگری شده بودم؟ پوزخند می‌زنم و می‌روم پی فشارسنج. نگاهم می‌افتد به آینه و آشنایی که هر ساعت با من است. کله‌ام را یک‌وری می‌کنم و می‌بینم من این آدم میانسال را خیلی دوست دارم. همین که دست‌هایش بوی سالاد می‌دهد. 40 سال با او زندگی کردم. می‌شناسمش. تمام فرود و فرازهایش را. یاد این جمله می‌افتم که دوست داشتن خود، بزرگ‌ترین انقلاب است. می‌خندم. مطمئنم می‌خواهم خودم باشم نه خلقت دیگری. نه هیچ کس دیگری. فقط از آدم توی آینه کم‌غلط‌تر و بهتر باشم هر روز.
پی‌نوشت: امیرالمؤمنین(ع): نهایت معرفت این است که آدمی خود را بشناسد.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه