لبخند آبی در قاب سفید

لبخند آبی در قاب سفید

فاطمه عامل نیک


وارد پیاده‌رو که می‌شوم زنی در قاب چادر مشکی به سمتم می‌آید. «دخترم چادرتان کجاست؟» دستپاچه روسری‌ام را مرتب می‌کنم و می‌گویم بناست از یکی از مغازه‌ها چادری بگیرم. زن لبخند مهربانش را ادامه می‌دهد و من را به سمت اتاقی راهنمایی می‌کند. رد رنگی چوب‌پرش را می گیرم و به سمت اتاق می‌روم. از در که عبور می‌کنم وارد اتاق تمیزی می‌شوم که در میانه‌اش یک میز قرار دارد. بوی عطر حرم از اینجا هم شنیده می‌شود انگار. دوتا خانم مقابل میز ایستاده‌اند و یکی روی سر دیگری چادر می‌اندازد و زیرلب می‌گوید: «بسم الله».  شبیه زنی است که توی پیاده‌رو راهنمایی‌ام کرد، شاید کمی بلندتر اما لبخندش همان است. جرئت پیدا کرده و می گویم: «برای گرفتن چادر آمده‌ام». همان‌طور که چادر را روی سر زن روبه‌رویش  انداز و برانداز می‌کند، می‌گوید: «چشم همین الان». بعد، از زن می‌خواهد دوری بزند و می‌خندد: «چشمت که به گنبد افتاد، من را هم دعا کنی حتماً» و رو به من ادامه می‌دهد: «آخه زیارت اولشه، خب حالا نوبت شماست، چه رنگی دوست داری؟» مطمئنم شوخی می‌کند و برای همین در جوابش تنها لبخند می‌زنم.
 کارت شناسایی می‌خواهد. هنوز پی یافتن کارت شناسایی هستم که چادر سفید با گل‌های آبی روبه‌رویم است: «این هم سهم شما». هرچند بار اولی نیست که چادر می‌پوشم اما معلوم است نابلدم و چادر نیامده روی سرم، روی شانه‌هایم می‌افتد.  زن به کمکم می‌آید و چادر را روی سرم مرتب می‌کند: «حالا شد». می‌خواهم بروم که آینه‌ای را از توی جیبش بیرون می‌آورد: «می‌خوای قبل رفتن توی صحن خودت رو ببینی؟» تا بیایم چیزی بگویم آینه را روبه‌روی صورتم گرفته است: «چقدر آبی  بهتون میاد». لبخندم توی آینه در قابی سفید با گل‌های آبی، حرفش را تأیید می‌کند.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه