یادگار سفید گلگلی
صدیقهسادات بهشتی
جلسه دارم، آنهم کجا؟ یکی از خیابانهای مرکز شهر. از این گل و بلبلتر نداریم. توی ترافیک خودم را میرسانم مرکز شهر. صدای دینگ موبایلم میآید؛ گاوم زاییده، جلسه کنسل شده. میخواهم سرم را بکوبم به شیشه تاکسی... چشمم میافتد به انتهای خیابان، صدای خانجون میپیچد توی گوشم: السلام علیک یا سلطان اباالحسن علی بن موسی الرضا(ع). هشت ساله میشوم... دستم را میگیرد و میکشدم سمت حرم. چادر سفید گلگلی را میاندازد روی سرم و میگوید: «قدوبالاتو بگردم، بدو بریم زیارت».
میگویم: «آقا همین جا پیاده میشم»؛ میروم سمت حرم، چادر همراهم نیست. میگوید: خانومم، گلم، چادرت کو؟
میگویم: «خانومم، یهو دلم پر کشید بیام حرم، چادر همرام نبود».
زن میانسالی که چوبپر رنگارنگی دارد و مقنعه سبزش صورت تپلش را تنگ گرفته، دستم را میگیرد: «خودم میبرمش دفتر امانت چادر؛ بیا مادر، خودم برات یه چادر خوشگل میگیرم». جوری مهربان و صمیمی دستم را گرفته که بیدفاع میشوم.
در میزند، میرویم توی اتاقی که سردرش نوشته «دفتر امانت چادر». یک جور حس خوب تشریفات ورود یک مقام به یک جای مهم را دارم.
خانم خوشخنده با همکارهایش خوشوبش میکند، انگار همهشان مال یک دنیای دیگرند؛ چوب پرهایشان را توی هوا تکان میدهند و حرف میزنند. دست میبرد توی قفسهای و چادر سفید گلداری را برمیدارد: «ماشاالله دخترم رشیده، این چادر سایز 170 فقط مال خودشه» و همان جور بیهوا میخندد.
چادر را میاندازد سرم و فدای قدوبالایم میرود... خانجون را میبینم توی مقنعه سبز که دارد فدای قد و بالایم میرود و میروم توی حرم که سلام بدهم: السلام علیک یا سلطان اباالحسن علیبنموسیالرضا(ع)... .
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها