فراتر از گلبول و پلاکت
«مینا سلطانی» یک روزی، از سر اراده و عمد، یک کاغذ گذاشته روبهرویش و روی آن وصیتهایی درباره دخترش نوشته. نوشته: «وقتی من نبودم، هوای سِودا رو داشته باشین» مثلاً «پارک ببرینش، نذارین حسرتی به دلش بمونه...».
بهقول خودش، آن روزها گمانش این بوده که کار تمام است و باید برود که برود. بعدتر اما، همین آدم، همین که دیگ نذریاش را بار گذاشته، خاطرش جمع شده که ماندنی است. اینقدر که به دکترها هم دلداری میداده و عینخیالش نبوده که کبد «اُ مثبت» به خودش میرسد یا یک بیمار دیگر. او هنوز هم که هنوز است، در گیر و دار سلامت و بیماری، خاطرش جمع است که حساب و کتاب عمر آدمیزاد، یکچیزی پیچیدهتر از گلبول سفید و پلاکت و زردی و پیوند است. بهقولی «شخصی همه شب بر سر بیمار گریست / چون روز شد او بمُرد و بیمار بزیست...».
برچسب ها :
ارسال دیدگاه